با آدمها، این موجودات دوپای پر از رمز و راز، پر از حیله، مکر، سادگی، لودگی یا حتی بدذاتی، گاهی با همهی اینها، ملغمههای زندگی، زندگی کردن آدم را خسته میکند. دوست دارد از میان این همه هیاهو، جنجال، دل شکستنها، سیاستمداریها، بازیهای خالهزنکی این و آن و سرک کشیدنها در زندگی، فرار کند جایی، بنشیند آرام دور از هیاهو و جنجال. اندکی سایه نیاز دارد تا گوشهای دنج تکیه بدهد جایی، شاید تنهی درخت کهنسالی، تکیهگاهی، شانهای. مثل تنهی درخت توت تنومند حیاط خانهی پدری. مثل آن زمانهایی ، وقتهای خوابهای پس از ناهار یک روز از تابستانی گرم، تکیه دادن به تنهی زمخت ولی پر از خنکای گستردهی شاخههایش و. و در فکر فرورفتن، اندکی اندیشه کردن، خیال پروراندن. بازی خیال، یافتن اسمی خیالی برای دوستی با او. تفاوت دارد ولی خیال آن روزها با امروزها. آن روزها خیالم پر میکشید به آینده، چه خواهد شدها تا چگونه بودنها، آرزوها. فکر کردن و پروراندن یک روز خیالی در آیندهای دور، مثلاً چهلسالگی. تصور خودم، زندگیام، چهرهام در چهلسالگی. تصور پدر و مادرم، خواهرانم، زندگی خصوصی احتمالیشان. فرزندانم، نام هاشان، همسرم حتی و وقتی اسب خیالم از نفس میافتاد، که دیگر نای دویدن نداشت، ذهنم میرسید به نبودنها، به نبودنهای احتمالی پدر و مادرم در چهلسالگیام، دنیا سیاه و تاریک و کبود میشد و دیگر اندکی سایه نیاز نداشتم تا دوباره اسب خیالم را جولان بدهم زیر آن. بلند می شدم و داخل خانه می رفتم تا کنار پدر و مادرم باشم یا دراز بکشم کنارشان یا چای پس ازخواب را با آن ها بنوشم. اما خیال، حالا که جولان میدهد، البته به فرض محال اگر مجال جولان پیدا کند، پر میکشد به گذشته، به خاطرات. اندکی که سایه گیر میآورم، گیریم یکگوشهی دنج تکیه داده به تنهی کتابخانهام، قایم شده پشت صندلیهای ناهارخوری، مچاله حتی، خیال، لحظههای خوب گذشته را برایم لود میکند. اندکی که مجال پیدا کنم بهدوراز هیاهوهای زندگیام، زنانگیام، مادر بودنهایم، مثل امروز، که روزی بعید است از روزهای خدا، چشمم، ناخودآگاه روی تقویم کنار کتابخانهی دخترکم، مکث میکنند، تقویم قلاب ماهی گیریای میشود و دلم، یا ذهنم یا هرچه که من را به گذشته وصل میکند، دل نمیکند از آذر، ماه آخر پاییز. باید بنویسم، باید بنویسم توی ذهنم جولان میدهد و میکشاندم اینجا، پشت پی سی اتاق دخترکم. تنم جانم همهی وجودم این شعر میشود که ساره در دفتر شعرش نوشته بود. دوست داشتن تو/ اسبی سرکش است/تو را آن گونه دوست دارم/ که اسبی رم کرده/ باد را.
باید بنویسم.
سلام
چهل سالگی از آنچه که می پنداشتیم به ما نزدیکتر بود خیلی نزدیک...
اما همینکه گذشته ای هست که می توان به سمت آن اسب خیال را تازاند باز هم جای شکر دارد! برخی از این هم بی بهره اند... مثل سقف بالای سر!
خوش آمدید به فضای وبلاگستان
سلام. واقعا ان سال ها تصور چهل سالگی خیلی دور از دسترس بود و باورنکردنی. من که با گذشته ام زنده ام. شاید کسانی بگویند در حال زندگی کنیم اما مگر بی گذشته می شود زندگی کرد. در ان نمانده ام ولی. ممنونم