تقریبا یک هفته یا کمتره که موهام رو برای بار اول تو عمرم بلوند کردم. بلوندی که بیشتر به سفیدی بزنه تا زردی. خیلی تغییر کرده ام. این تغییر از همون روز اول که تحت تاثیر ترغیب ها و تشویق های دوست محبوبم و صد البته مش کار آرایشگاهی که دوست محبوبم دستم رو گرفته بود و تو سعادت آباد برده بودمْ راغب شدم موهام رو رنگش رو عوض کنم از همون ساعت های اولیه بوجود اومد و به عینه زندگی م رو از این رو به اون رو کرد. دوستام بعد دیدن عکس های اون شب یعنی پارتی اون شب میگن داف شدم. همسرم هم بار اول تو رخت خواب دیدندنم و ماجرای لیدی گاگا رو که شنیدن از اون به بعد براشون لیدی بلا شدم. توی همین یک هفته ی اخیر با دردسرهای زیادی مواجه شده ام. یکی ش رو امروز میگم بقیه می شن پارت های دوم و سوم و خدا می دونه تا قسمت چندم ادامه پیدا کنه.
خونه ی ما بغل اتوبانه و من اکثر وقت ها بی ماشینم. یعنی ماشین هم داشته باشم اکثر اوقات دوست دارم پیاده گز کنم و به کارهام برسم. مثلا برای خرید تره باری هیچ وقت نشده خودم قصد رفتن کنم و ماشین ببرم. منتها اگه خریدم زیاد باشه و آخر هفته باشه حتما با همسر می ریم و با ماشین میریم. تره بار ما بهمون نزدیکه و خب منم با وجود اینکه چرخ دستی داریم هیچ وقت از کشیدن اون چرخ پشت سرم از اینکه شبیه پیرزن های عجوزه ی کمر خم به نظر برسم حس خوبی نداشته ام و عمرا بخوام روزی اون رو با خودم این ور اون ور بکشم. القصه. من اصلا قصد خرید تره باری نداشتم اون روز و الانم نمی دونم چطور شد ماجراسازی م به تره بار رسید. اولش که گفتم خونه ی ما بغل اتوبانه. خب. پس اون روز یعنی دو روز پیش که می شد شنبهْ شال و کلاه کردم به قصد خرید لباس و این جور چیزها. از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهان تو اون پارتی کذایی بدجور سرخورده شده بودم. لباس های دخترا و در و داف تهرون که البته دوستم میگه خیلی هم نباید تحویلشون بگیرم چون بیشتر خزن تا دافْ من رو برده بود به عالمی که بهش میگن عالم تفکر. تفکر به اینکه من کجای این دنیا وایستادم و تا کجا پیش رفتم؟ تو این یک سال گذشته کارم شده بچه داری و خانه داری و کدبانوگری. که البته اگر با خودم منصف باشم نزدیک به شانزده ساله وضعم همینه.خلاصه کلام اینکه صبح زودش موقع رفتن همسر به محل کارْ کارت بانکی شان را به بهانه ی خرید گرفتم. برای رفتن به پالادیوم آماده شدم. آرایش کردم. بهترین پالتوم را پوشیدم و زدم بیرون. پله های عابر را رد کردم و آن ور اتوبان ایستادم. موهای بلوندم یادم نبود یا سرمای زمستان کرختم کرده بود یا من آرایش داشتم یا بوتم پاشنه بلند بود هرچه بود توی یک دقیقه هزار هزار ماشین جلو پایم ایستاد. از پراید لکنته بگیر تا خدا می دونه ماشینش اسمش چی بود. یک بی ام دبیلیوی مشکی شاسی بلند. پسره خوشگل بود. نیشش تا بناگوش باز بود. یک تتوی عقابی که بال های گشوده داشت عینهو عقاب سلسله ی هخامنشی سمت راست گردنش و چشم های گیرا. خدا می دونه از همون لحظه که گفت تو چقدر شبیه لیدی گاگایی دختر تا کلید انداختن و وارد شدن به خونه چند ثانیه طول کشید. به قدری سراسیمه خودم رو رسوندم خونه که بچه ها از دیدنم وحشت کردن. انگار که مچشون رو وقت دیدن یواشکی تلویزیون گرفته باشم (آخه قرار بود بزرگه درس بخونه و کوچیکه خواب باشه چون موقع رفتنم خوابونده بودمش). دست هام یخ کرده بود. یکی دیگه بهم گفته بود لیدی گاگا. جلوی آینه ایستادم. موهای بلوندم ریخته بود جلوی چشم هام. ماتیک قرمزم روی لبم. پرده ی اتاقم را کنار زدم. اتوبان دیده می شد. آن ور اتوبان هنوز بی ام دبیلیو ایستاده بود.