همیشه این ماه زود می گذرد. به قد اسپندی که روی آتش بگذاری تا خودش را جر بدهد و بسوزد و آهش شکل دود شود و همه جای خانه پخش شود. اسفند کوتاه است و بی کس است چون نه زمستان است و نه بهار. یک پادرهوایی مثل خود خودم که نمی توانم از ضد و نقیض های ذهنی ام بگریزم یا حتی کمی کنارشان بگذارم. لیدی گاگا خیلی احساساتی توی فستیوال اسکار موقعی که کاپ خوشگل طلایی رو توی مشت هاش گرفته بود حرف زد و من خودم رو توی اون یا اون رو توی خودم به صورت استحاله شده دیدم. نمی دونم این یک جور تلقین بوده یا هم ذات پنداری واقعی خودم.هر چه بود دیگر من نه موهام رنگ موهای لیدی گاگا هست نه هیچ چیز دیگری که نمه ای من رو شکل و شبیه به بانوی محترمی که زمانی زمزمه های رابطه اش با رئیس جمهور فرانسه توی صدر خبرهای زرد بود. من نه زردم و نه از زرد خوشم آمده اما تنها چیزی که می دانم و می فهمم از خودم این بوده که هیچ وقت نخواسته ام در معرض دید عموم باشم. هیچ وقت نخواسته ام بولد باشم توی مهمانی ها. نمی خواهم توی خیابان مردها بهم زل بزنند. حتی بعضی روزها دوست ندارم جناب همسر هم من را ببینند. اصلا راستش این روزها دوست دارم آنقدر نامرئی شوم که حتی توی خانه هم وقتی می چرخم مثل ارواح سرگردان باشم.دوست ندارم کسی بهم توجه کند. دوست ندارم بهم ریختگی ریخت و قیافه و پوششم را ببینند. لعنت به تو لیدی گاگا. لعنت.