من اندکی سایه هستم. ده روزی میشه از سی و یک دسامبر پاک پاکم. سلام اندکی سایه. خوش اومدی. واقعا دست مریزاد دارد. اگر دست خودم بود شاید آلوده تر می شدم روز به روز. داشتم فرو می رفتم درش. روز و ساعت ها و شب هایم. لذت نبردن هایم از زندگی، صحبت های مجازی بی شنیدن صداهای گاه و بیگاه کسانی که دوستشان می دارم. شاید واقعیت همین بود که یکی چون عدو بیاید و سبب خیر شود، دیکتا.تور باشد یا نباشد مهم نیست. شاید مشت های گره کرده ی ما کار ساز نبود چون مر.گ بر دیکتا. تور سر دادیم. راستی کدام دیکتا.تور. مگه داریم. مگه می شه. رسوایی و سرخوردگی معیشتی هم شد کار. حرف هامان باد هوا بود و لذا باد هوا با خودش برد به هپروت هایی از نوع فت.نه. بلخ. اینجا گلستان است. اینجا بهاران است. نمی بینید هوای زمستانی نداریم. به لطف ایزدگار، خداوندگار کشور.مان، بهاران در زمستان. چه بود آن شعار برای یوم الله. همان. من اندکی سایه هستم. دستش درد نکند عدو. فرقی هم ندارد این عدو یا عدوی هشتاد و ه.شت. تا فلان سال باهاش هستیم. زیر بار فشار معیشتی چندقلو هم بزاییم مهم نیست. تقسیممان کرده اند به دو گروه. یک گروه اجازه دارد بریزد بر علیه برادری شعار بدهد. فتنه گر بخواندش. لابد شکمش سیر است. شکم گشته که دین و ایمان نمی شناسد. آن یکی گروه زیر بار مشت و لگدها، زندان ها، کشتن ها. یکی نیست به آن ور آبی ها هم بگوید شما که می آیید وسط، گند می زنید به اعتراضات کوچکمان هم. زبنا به حلقوم بگیرید خبر مرگتان. می گذارند مشکوک شویم بهشان. که با این ها دستشان یک کاسه باشد برای خفه کردن ملت. با این دیکتا.تورهای باج بده. که ظاهر امر آتش زدن پرچم امریکا و فلان و بسار باشد و ملت را فرستادن پی قاقالی لی و پشت پرده ها بازی ای به نام بزرگان. که آن پس پس ها، اتفاقاتی دست دادن ها بوسه هایی از سر مهر، دوستت داریم و... من اندکی سایه هستم. روز اول خیلی بهم سخت گذشت، انگار گم شده ای داشته باشم. بعدش آزاد شدم، رها، مثل شا.ل سفیدی که چهار.شنبه های سفید بر سر می کنم، سبک، و گاهی لیز
دست بردار نیستم. دو هفته است گیر داده ام به مردن که نه، زنده ماندن در شرایطی اسفناک تر از مرگ. دست بردار نیستم. دو هفته است که هول این زلزله ی احتمالی تهران مثل خوره افتاده به جانم. خواب و خوراک را از من گرفته. دو کیلو وزن کم کرده ام. غذا از گلویم پایین نمی رود. تمام دست و بدنم سِر و کرختند. همسر می گویند این طور پیش برود مریض می شوم. مریضی ترس بی خودی. می گوید ترس تو، باعث ترس یا موج های ترس در خانه و زندگی مان شده است. می گوید آخرش مردن است دیگر. همه مان روزی می میریم، خواهیم مرد. من اما از مرگ نمی ترسم. نمی توانم زبان بازکنم و بگویم دارم به این فکر می کنم که اگر من نبودم و یکی یا هر دوی بچه هایم زنده ماندند در آن ساعات اولیه چه بر سرشان خواهد آمد. نمی توانم از آن تصویرهایی که توی ذهنم از بعد از زلزله ساخته می شوند برایش حرف بزنم. می ترسم. بله. من موجود ترسوی بزدلی بیش نیستم اما آخر یکی به من بگوید کدام شیر پاک خورده ای هست که نترسد؟ یکی بیاید و بگوید که من نمی ترسم. دوستی همکاری می شناسم که ساکن ملاردند و الان نزدیک به دو هفته است که شب ها در پارک می خوابند تا صبح. این تصویر، این عکس بالا آتش زده است به جان و تنم. ریشه های روحم را می جود، مثل موش هایی که قرار است اجساد انسان های زیر آوار یا حتی زنده هایشان را که نمی توانند از زیر آوار بیرون بیایند، بجوند یا گاهی به این فکر می کنم که روزها و ماه هایی آخر الزمانی پیش بیایند و باقی ماندگان، زندگان، پس از زلزله آن ها را بخورند. مجبور شوند بخورند.کسی بود که می گفت آن شب ماشین نداشته اند و شب را توی سرما پیاده سر کرده اند. دو روزی می شود که همسر با ماشینش به ماموریت رفته. شب ها تا دیر وقت بیدارم. دو، سه نیمه شب. دیشب به این فکر می کردم که اگر زلزله آمد، چطور با دو فرزندم بیرون بزنم با پای پیاده. کجا بروم؟ بروم ورزشگاه یا آن لیست و آدرسی که شهرداری منتشر کرده، مناطق امن اضطراری. به تنهایی های پس از آن که فکر می کردم یادم می آمد آن روز که زلزله آمد و ما تا صبح بیرون بودیم به زن هایی که تنها بودند. تنها توی پارک و یا خیابان گز می کردند، به دختری که دیدیم کوله پشتی بر پشت، تنها، و با پای پیاده خمیده توی فکر می کرد و راه می رفت. تلگرام و اینستاگرام هم نیست تا با آن خودم را سرگرم کنم. کتاب هم که دیوانه ام می کند. این روزها رمان کاج ز.دگی ضحی کا.ظمی را می خوانم. کتابی که آخرالزمانی است. یک جورهایی شاید بشود گفت ژانر فانتزی. تصور شهری که بیشتر مردمان آن مرده باشند مثل این کتاب دیوانه کننده است. تنهایی درد بی درمان است. نمی دانم شاید تلاش من برای فرار از تنهایی است، ترس از تنهایی که این طور مریضم کرده. چشم هام را که می بستم، دیشب، تصویر دختربچه ای را می دیدم که بدون کفش و بالاپوش، توی ظلمات شهری بی برق، وهم سکوتی مرگبار که همه جا را فرا گرفته روی سنگ ها و آجرهای ریخته ی روی زمین راه می رود، خون از پیشانی اش سر می خورد،سکندری می خورد، می لرزد و اشک پهنای صورتش را خیس کرده. تصویر طفلی را می دیدم که زیر آوار مانده تقلا می کند تا گریه کند اما خاک دهانش را پر می کند و نفسش بند می آید. تصویر مردی را می دیدم که در شهری دور، خبر زلزله را شنیده و مثل مرغی بال و پر کنده شده، و نمی داند چه کند. این تصویر دیوانه ام می کند، همین عکس. تنهایی دو خواهر... می گویند آمار خودکشی های پس از زلزله ی کرمانشاه بالا رفته. آمار سرمازدگی ها هم. تهران هم تبدار است. من هم تب دارم. تب بالای چهل درجه.
اولین بار خانم بازیگری که شکل گوگوش است یک دو روز بعد از زلزله ی کرمانشاه درباره ی لزوم فوری بودن این وسیله در بین کمک های مردمی توی صفحه ی اینستاگرامش حرف زد. گفت که شدیدا در آن منطقه به پدبهداشتی بانوان یا همان نواربهداشتی نیاز است. چرا لقمه را بپیچانم، مگر چیز زشت و وای خدا مرگم بده عیبه میگم که باید با کلی اهم و امم و مکث و سرخ شدن های گونه و این جور خزعبلات اسمش را آورد. مثل مادرهامان که می گفتند مباد بگذاری پدرت یا برادرهایت بفهمند. جوری بنشین و پاشو و صدات درنیاد. اگر هم دردی که حتم داشتیم می خزیدیم زیر پتو، کنجی یا قایم می شدیم توی پستو و توی خودمان مچاله می شدیم تا آن ساعت های اولیه ی درد بگذرد.
الغرض خانم بازیگر این حرف را زد و بیشتر مردم بهش توپیدند و مسخره اش کردند و لابلای این مردم جماعت ضد زن، زن هایی ضد زن بس بیشمار بودند. تابوی پریود نمی دانم کی قرار است بشکند. مردها که نه خود زنان به این نشکستن دامن می زنند. هم جنس خودمان، در همین تهران پست مدرن، نه در آن یالغوزآباد قشلاق ییلاق فلان دره ای، از ترشی ای حرف می زند که بار گذاشته و حواسش نبوده پریود است و ترشی خراب شده. از سمنوپزانی حرف می زند که قبلش به همه ی زن هایی که قرار است بروند سمنو هم بزنند یادآور می شوند که اگر پریود نیستی بیا. ورود ممنوع. چرا جای دوری بروم. مگر بعد برگشتن از دفن پدرشوهرم نبود که ختم را انداخته بودند مسجد و من پریود بودم و پریودها صف بسته بودند جلوی در مسجد و اجازه ی ورود نداشتند. براشان صندلی آوردند جلوی پله ها که بنشینند و مردان نظاره شان کنند و بدانند توی این جمع کی پریود است.
ولش کنیم. زلزله که آمد، که ما دویدیم بیرون، بچه بغل بودیم و سر لخت. با لباس خوابی که خدا را شکر بلوز و شلواری پاییزی بود نه مثل آن تابستانی ها که خودتان می دانید چه شکلی اند. خواستیم برگردیم خبر آوردند شب را گفته اند بیرون سر کنید. برگشتیم داخل. اولین چیزی که برداشتم بعد برداشتن کوله پشتی مجهز به لوازم ضروری برای زلزله که سال هاست پشت تخت نگهش می دارم، شیشه شیر و آب جوش و شیر خشک و پوشک بود. بعدش پتو، بعدش دو سه تا کوسن از کوسن های روی کاناپه و آب. پد، آهان نه، نواربهداشتی برنداشتم. کنار پوشک ها بود ولی نیاز نداشتم خب. چند روزی به زمانم مانده بود. کی به فکرش می رس نوار برارد؟ رفتیم بیرون. شب را نزدیکی های خانه جایی که ساختمانی بلند نبود سر کردیم. تمام شب را بیدار بودم. به فاجعه ای که داشت رخ می داد و در یک قدمی مان بود فکر کردم و فکرها و تخیل هایی مخرب از ذهنم گذشت. نصفه های شب، مثل زمانی که جنس مو پشمکی ها انزال شبانه ی ناخودآگاه با دیدن حوری ای بی چهره بهشان دست میدهد، گرمی لزجی روی فاق شلوارم راه رفت. وای خدای من. چکار بایست می کردم؟ تا صبح اگر کاری نمی کردم، اندیشه ای، کاور صندلی ماشین فاتحه اش خوانده بود. دستمال ماشین نبود. هیچ هیچ. چه کنم چه کنم. پوشک بچه را برداشتم، با کارد داخل کوله پشتی پاره اش کردم. الیاف داخل آن را برداشتم و همین.
شِکر خوردم. شکر خوردم و پست قبل را نوشتم. کفر و ارتداد از حلقم بالا زد و بر زبان ذهن که قبل تر ها جاری می شد بدتر از آن بر زبان و دهان جاری شد. به اشتراک گذاشته شد و شاید یکی دو نفر از راه بی راه کرد. شکر خوردم باور کن. به مولا. به آن دل بخشنده ات، مهربانت، گوگولی مگولی ات. این ها را بگذار به حساب یک دل دیوانه که زخم خورده. که قدرنشناسی دیده. زحماتش به باد رفته. برای بار هزارم فهمیده کسی عاشقش نیست. فهمیده دوستی ندارد در این خراب آباد. داد زده بشکند این دست که نمک ندارد. اشک ریخته. های های گریه کرده. حسرت هاش را به زبان آورده به امید درک شدن. تنهایی هاش را زار زده فقط. تو که دل بی دل من را می شناسی. کنجشککی بیش نیستم می دانی. این طوری نمیرانم. تاب و توان قهر تو را ندارم. آوار بر سرم نریز باشد؟ بگذار بالیدن فرزندانم را ببینم حداقل. لذت ببرم از بودنشان. مرا بی آنان و آنان را بی من مگذار. تو که عشق منی می دانی. گوگول من ناناز من خوشگل من عسل من قهر نکن باشد؟