فوبیایی به نام تنهایی

همین پریروزها بود که داشتم به تنهایی هامْ به گذشته به حال و بعدش به آینده فکر می کردم. به این سوال شاید لوس برنامه ی لوس تر مد.یری که از مهمانانش می پرسید از چه چیزی می ترسید؟ ترس همیشه در زندگی من معناها و مفهوم های پررنگی داشته. خیلی از ترس ها را توانسته ام بهشان غلبه کنم و خیلی ها را نه. در برابر مواجهه با ترس هام بعضی وقت ها از دید مخاطب هام یعنی کسانی که آن لحظه  ترس من را دیده اند حتی مورد تمسخر هم واقع شده ام. چیزی که بزرگان از ان به فوبیا یاد می کنند را خیلی ها که تجربه اش نکرده اند درک نمی کنند. قبل تر ها یعنی تا همین یک دو روز پیش که چهل ساله نشده بودمْ فوبیاهای مخصوص خودم ترس از آب و ترس از رانندگی بودند. بعد یک تا دو دقیقه که از فوت کردن شمع هام گذشتْ فوبیای دیگری به اسم و نام تنهایی چنان با پنجه های مخوفش  ریشه در وجودم انداخت که نفسم را به تنگ آورد. خانه ی مامان جمع بودیم. همه را به خوردن کیک و چای دعوت کرده بودیم. تا قبل از روشن کردن شمع ها به دنبال هر کس از این اتاق به آن اتاق و از این سوراخ به آن سوراخ وارد شدم. مدیونید که فکر کنید خانه ی ما دویست و خرده ای متر نیست. یکی فوتبال می دید. یکی سر توی گوشی اش فرو برده بود. یکی دیگر پستان در دهان نوزادش گذاشته بود. یکی چای می ریخت  یکی به خلسه ی خود در اتاقش که طبقه ی بالا بود پناه برده بود و پدرم در حیاط سیگار می کشید. جمع شدند به سختی. در حالی که شمع هایم وا رفته بودند و عدد چهار دیگر چهار نبود. شمع را فوت کردم. یک عکس یادگاری انداختیم و در فاصله ی عکسی که من و همسر و وروره هایم می انداخیتمْ همه به فاصله ی شاید یک دقیقه دوباره پراکنده شدند و من ماندم و کیکم و سینی چایی که تقریبا خالی شده بود یعنی هر کسی لیوان چای خود را برداشته و به پناهگاه امن خود خزیده بود. کیک را تقسیم کردیم و دست اهالی خانه که باز هر کدام به کاری مشغول بود رساندیم و من عمق تنهایی ای که بعد آن به سراغم آمد را درک کردم و حالا یک فوبیای دیگر مولود چهل سالگی من شده است. ترس از تنها شدگی وقتی کسی دیگر تو را نخواهد. وقتی کسی دیگر تو را دوست نداشته باشد. وقتی هیچ دوستی نداشته باشی. من هیچ دوستی ندارم که امسال برایم شده حتی یک پیام تبریک تولد فرستاده باشد. تنهایی فوبیای غم انگیز این روزهای من شده است.