نود وهشت هم آمد و چون من قبلش آیه ی یاس خوانده بودم و نقاب بدبینی به صورتم زده بودم که البته نقاب هم نیاز نداشتم و اصولا آدم بدبینی هستم، خلاصه کلام اینکه آمد چه آمدنی. آمد و با خودش هجمه ای از اتفاقات رنگ به رنگ آورد و روزهای من را به بدترین نحو ممکن ساخت. امروز که هفته ی دوم اردیبهشت را شروع کرده ام با خودم فکر می کردم که چطور ممکن است چهل روز از روزهای بهاری نود و هشت گذشته باشد و من هیچ هیچ از ثانیه ای از آن روزها را به خوشی نگذرانده باشم. چطور ممکن است انقدر در پیله ی تنهایی خود فرو رفته باشم و از گذر زمان هیچ نفهمیده باشم. چطور ممکن است تا این حد تنهایی را حس کرده باشم وقتی هیچ لحظه ام به تنهایی نگذشته؟ واقعا نمی توانم بنویسم. حتی کوتاه ترین جمله ها را به کار ببرم. آدم هایی تغییر می کنند. به مدارا تغییر می کنند. آدم های حق به جانب اما تغییر نمی کنند. به خود نمی اندیشند چون با خود خلوت نمی کنند. بی خیال آمدم چه بگویم و چه بنویسم و چه شد. به کجا کشید صحبتم. آه ای اردیبهشت. اردوی بهشت...