میگویند خدا جای حق نشسته اما من میگویم خدا مجسمهی خشنی بیش نیست آنجا که مدام در کتابش هم حرف از تنبیه میزند، حرف از شقاوت، قساوت، انسان سوزی. مجسمهای است سنگی، دلش از سنگ که دل شکستنها، ظلمها، حق خوری ها، حق ناشناسیها و بیعدالتیها را میبیند و دم نمیزند یا موکولش میکند به بعدها. آن دنیا. مثل پدرهایی که سر بچهشان را به هوای داشتن آبنباتی بعدها، گول میمالند تا از چیزی که آن لحظه می خواهد دست بردارد. یا چه میدانم، انگار میداند که زمان، گذشت زمان، چونان آب پاکی است که روی آتشی ریخته شود. مگر مادر خودم نبود که بیست سال تمام چونان برده در کنار مادرشوهرش زندگی کرد و خدا میداند که چه ستمهایی در حقش روا شد و چه ها و چه ها اما سروقتش که باید حلال نمیکرد که از حقالناسش نمیگذشت، وقتی بالا سر چهرهی محتضر و دردکشیده از بیماری لاعلاج مادرشوهرش رسید، دل چونان گنجشک طاقت نیاورد و در دَم حلالش کرد. به همین راحتی. به همین آسانی. خدا چون پدر و مادری که فرزندش را بزرگ کرده باشد میداند که اکثر قریب به اتفاق خلق کردههایش بخشندهاند، دلرحماند، رئوفاند. که وقتش که برسد یادشنا می رود خیلی چیزها. کجا دیدهاید مجسمهای توانایی احقاق حق داشته باشد؟ توانایی عدالتگستری، آه مظلومی را ستاندن؟ توانایی برآورده کردن حاجتهای بندگانی که صبح تا به شب دست به دعایند؟ هووم. دعا، ایمان. چادر؛ پیشانی سوخته از نقش مهر. چه مزخرفاتی. مگر نه این است که در هر دعا و ایمانی کمی که نه، بیشتر، حماقت و ادا نیست؟ یک چیز دلخوش کنکی، مثل امید داشتن.
نه. او میبیند و دم نمیزند. او خود ظالمی بیش نیست. شطحیات شیطانی، آیات شیطانی لابد. لات و منا و عُزا. هر چه هست او نمیتواند دم بزند. جیکش از این هم نا عدالتی درنمیآید، او خود ظالمی بیش نیست که ستم روا شده بر مظلومی را میبیند و از آن لذتی وافر میبرد، چونان فیلمی سرشار از لحظات و سکانسهای تریلر و خشن و اکشن لابد که خوی وحشی گری انسان ذاتاً وحشی را نمایان کند و به دنبال دیدن آن فیلم، آن صحنه ها حسی از رضایتمندی و ارضا شدن بهش دست دهد. میگویند خدا جای حق نشسته و آن دنیا تقاص ستمهایی که بر کسی روا شده خواهد ستاند، من یکی که قاقا لی لی م رو الآن میخواهم. سرم را گول نمال.
روده درازی: استادی یا دوستی بود که می گفت پیشرفته از دید کتابخوانی در دنیا کشورهایی هستند که مردمشان بطور میانگین در هفته یک کتاب می خوانند و جایگاه ما در قعر دوزخ است چرا که ما هر پنج سال یک کتاب می خوانیم. حقمان است هر بلایی که سرمان بیاورند از نادانی مان است.
بگذریم.
اندک نوشت: این هفته رمان "تابوت های دست ساز" ترومن کاپوتی را خواندم. با هزار مشقت، از فرصت هایی اندازه ی پنج دقیقه هم که شده استفاده کردم و خواندمش. دیگر مثل سابق نیستم که صبح ها بعد صبحانه فراغت کتاب خوانی داشته باشم یا شب ها بعد خواب خانواده. فرصت ها در کل روز پیش می آیند. وقتی ناهار می پزم یا صبحانه می خورم. گاهی وقت ها هم وقتی طفلم خواب است و من کار خانه و خانه داری و مریض داری ندارم.
تابوت های دست ساز رمانی کوتاه با تم جنایی و با ماجرای قتل های زنجیره ای مشکوکی و با فصلی مشترک در تمامی قتل ها شروع می شود. دوست ترومن کاپوتی یعنی جیک پپر که در دایره ی جنایی شهری که در آن سکونت دارد، کار می کند ترومن کاپوتی را در جریان قتل های زنجیره ای قرار می دهد که یافتن قاتل به او سپرده شده. تا آن زمان، یعنی خبردار شدن ترومن و سفر او به آن شهر، چندین قتل رخ داده و فصل مشترکی بین آن ها هست که جیک را سردرگم و البته به سرنخ هایی مشکوک کرده است. برای همه ی مقتول ها قبل از قتل تابوت کوچک چوبی ای فرستاده می شده که داخل آن عکس خودشان قرار داشته. آن ها به این قضیه به دید شوخی بی مزه ای نگاه می کرده اند و وقتی اصلا به موضوع اهمیت نمی داده اند، در یک فرصت مناسب، قاتل حرفه ای با مهارتی خاص آن ها را به قتل می رسناده و از خودش هیچ ردپایی به جا نمی گذاشته است. آخرین تابوت برای خانمی فرستاهد شده که همین امر باعث آشنایی جیک و دوستی آن هاشده است و جیک اما نگران ادل یا همان دوست است. داستان با دیالوگ های فراوان بین ج و ت. ک پیش می رود. آن ها قاتل را شناسایی کرده اند. علاوه بر تابوت ها فصل مشترک دیگری هم یعنی ارتباطی هم بین مقتول ها وجود دارد ولی...
نکته ی ساندویجی: معمولا در داستان هایی با ژانر جنایی، پا پلیسی یا پلیسی سالم در سیستمی ناسالم قرار گرفته و تنهاست یا خود پلیس به عنوان جزیی از سیستم ناسالم دولتی در برابر مردم قرار می گیرد و جامعه تنهاست. این داستان هم به نوعی دربردارنده ی این موضوع است.
کتابنامه: تابوت های دست ساز (گزارش واقعی از یک جنایت امریکایی)، ترجمه ی بهرنگ رجبی، انتشارات چشمه، چاپ دوم، پاییز 95، 101 صفحه.
بعد از انتشار نوشت: از بهرنگ رجبی پست چی همیشه دوبار زنگ می زند و غرامت مضاعف را سال پیش خوانده ام. نثر روانی در ترجمه دارد.
با غم تو را کشتند تا دنیات آوردند
کابوس را در اولین رویات آوردند
از ابتدای آفرینش، غصه و غم را
تنها برای آن دل تنهات آوردند
پایان سختی های دنیا باز هم سختی ست
ما زنده ایم و زندگی معنای بدبختی ست
خوشگله ی چشم بادامی، آن ته ریش تو را من قربان. غمگین نباش دلبندم همه ی مردان این سرزمینم_ شاید البته به قول یکی که گفت هیچ وقت نباید گفت همه_ اکثر مردان وطنم با تو هم ذات پندارند. درد تو را می فهمند و با تک تک سلول های تنشان _عمیقاً_ غمگینی تو را درک کرده اند و حتی حق داده اند تا خشمگین باشی. اما من. خشمگینی ام را پشت پرده ی زلال اشکی که توی حدقه ی چشمم حلقه زد پنهان کردم آن گاه که با حجاب هم داخل جمع های مردانه تان، استادیوم هاتان راهم ندادند. من، خشمگینی ام را پشت پرده ی عفاف و زنانگی ام پنهان کردم وقتی مردان که نه زنانی چون خودم سد راهم شدند و دو تار موی بیرون زده از روسری ام را گوشزد کردند، سوار ونم کردند و آبرویم را بردند و کسی نبود تا اعاده ی حیثیت کند. من غمگینی ام را در خفا نالیدم وقتی دخترکم به موعد و سن قراردادی مردان کله سیاه و سفید نزدیک می شد و مجبور به کشیدن پتویی روی سرش بود. غمگین نباش دلبندم که همگان بر این معتقدند که بر تو توهین ها گذشته است. تو مردانگی ات را، آن ریش و پشم جنسیت قایم زیر لباست را مقدس می شمری. تو آزادی همه جا و این جا وطن من است و تو مجبور به اطاعتی. مجبور به سرخمیده نگاه داشتن. ما خود نفهمیدیم بر خودمان چه گذشت. ما سوار بر موج روزهایی انقلابی با سری شوریده و شیدای طبل ها و نقاره های جنگ، دعوت به جنگیدن، دفاع در پشت صحنه، چادرهامان را مادرانه، زنانه، برسر کشیدیم و از این خرسند گشتیم تا توی مغزمان فرو کنند حجاب محدودیت نیست، مصونیت است. مایه ی مباهاتمان شد که روسری های بلند بر سر کنیم و بگوییم خوش حالم که چادری ام اما دریغ نداریم اگر چادرهامان را در بلاد کفر باد ببرد. وای که بر ما چه گذشت. هیچ نفهمیدیم. اما تو می فهمی. مردان ما، پدران و همسران و برادران ما می فهمند. درکت می کنند. تو درک می کنی ما را و آن ها تو را. خوشگله ی ته ریش دار تایلندی من، حوله ی کوچکت را از سر برندار. این جا وطن من است. فدای آن چشم های غمگینت. من در ورزشگاه هایی هم که خودم، جنسی همانند خودم نیز هست، پتو بر سر دارم.
عکسهای زیادی هست، اینجا، آنجا توی خبرگزاریها، عکسهای شخصی اینستاگرامی. عکسهایی دردناک از زلزلهی دلخراش یک دو هفته پیش کرمانشاه. بچههای آوارهی گاه بیپدر و مادر، بیرون یا داخل چادرهای یخزده زیر سرما، باران. هیچ عکسی را نتوانستم سیو کنم، لود کنم تا بتوانم اینجا به اشتراک بگذارم. هر کدام تکهای از قلبم را میکنند، پاره میکنند و با خود به قهقرا میبرند. چشم هاشان، انگار که رخ به رخشان ایستاده باشم، دنیایی از حرفهای ناگفته درشان مستتر است. روحم را خراش میدهند. انگار همهی اینها، این فاجعهها، برایشان بازی باشد، خیلی هان توی سرمای کشندهی بیرون چادرها، پیِ بازیاند، خیلی هاشان اما در خود فرورفته. خانوادهها پریشان، درمانده، ژندهپوش، گلی و غم آلوده، کانکسها کماند، امدادرسانی ناقص. نمیدانم چطور شد خواستم ببینمشان. یعنی خیلی وقتها خیلی چیزها دست خود آدم نیست. یک دو ماهی است که پی خانهای هستیم برای اجاره کنار مدرسهی دخترکم تا به او نزدیک شویم و او رنج راه طولانی به جان نخرد هرروز هرروز. شاید مستأصل بودم اما یقین ناراحت بودم. شاید توی دلم گذشت که چه میشد اگر ما هم خانهای داشتیم آرام بعد این یک دو دهه زندگی که عکسی آمد در گروهی مجازی. باران باریده بود. آسمان ابری و گرفته بود با نمه گوشهای روشنشده، ابری کنار رفته از همان گوشه. زمین گلآلود، غرق در بارانی سیل شده، چاله که نه، دریاچهای میان پاهای چادرهای امداد درست شده بود. و خب عکس، کرد آنچه که باید با من میکرد. که بنشینم و شکر کنم به آنچه که دارم. به سقفی بالای سرم و خانهای گرم و بچهای، طفلی که بی شیر خشک نمانده، خوابی راحت. حال بیرمق عجیبی وقتی به طفل توی عکس خبرگزاری نگاه میکنم، کنار اجاق پیکنیکی داخل چادر هلالاحمر، توی سرما، سرمای کشندهی کوهستان، بهم دست میدهد. شاید شیرخشکی باشد، در آرزوی خوردن شیری سیر، خوابی راحت. یادم می آید روزهایی که طفلم مریض بود و شیرمخصوص باید می خورد و نایاب بود آن. که می گفتند فقط در هلال احمر یافت می شود و با تجویز دکتر بایست خرید و دکتر می گفت سال پیش بشدت نایاب شده بود وبچه ها بی شیر مانده بودند و آن روزها عذابی بود الیم. شیر خشک دارد که می خندد نه؟