همیشه این ماه زود می گذرد. به قد اسپندی که روی آتش بگذاری تا خودش را جر بدهد و بسوزد و آهش شکل دود شود و همه جای خانه پخش شود. اسفند کوتاه است و بی کس است چون نه زمستان است و نه بهار. یک پادرهوایی مثل خود خودم که نمی توانم از ضد و نقیض های ذهنی ام بگریزم یا حتی کمی کنارشان بگذارم. لیدی گاگا خیلی احساساتی توی فستیوال اسکار موقعی که کاپ خوشگل طلایی رو توی مشت هاش گرفته بود حرف زد و من خودم رو توی اون یا اون رو توی خودم به صورت استحاله شده دیدم. نمی دونم این یک جور تلقین بوده یا هم ذات پنداری واقعی خودم.هر چه بود دیگر من نه موهام رنگ موهای لیدی گاگا هست نه هیچ چیز دیگری که نمه ای من رو شکل و شبیه به بانوی محترمی که زمانی زمزمه های رابطه اش با رئیس جمهور فرانسه توی صدر خبرهای زرد بود. من نه زردم و نه از زرد خوشم آمده اما تنها چیزی که می دانم و می فهمم از خودم این بوده که هیچ وقت نخواسته ام در معرض دید عموم باشم. هیچ وقت نخواسته ام بولد باشم توی مهمانی ها. نمی خواهم توی خیابان مردها بهم زل بزنند. حتی بعضی روزها دوست ندارم جناب همسر هم من را ببینند. اصلا راستش این روزها دوست دارم آنقدر نامرئی شوم که حتی توی خانه هم وقتی می چرخم مثل ارواح سرگردان باشم.دوست ندارم کسی بهم توجه کند. دوست ندارم بهم ریختگی ریخت و قیافه و پوششم را ببینند. لعنت به تو لیدی گاگا. لعنت.
اولین بار که از یک جاده ی کم عرض روستایی خوشگلی که دو طرفش درخت های چنار و تبریزی قد کشیده بودن رونمایی شدْ سریالی بود که توی ماه رمضون پخش می شد. ماجرای اون سریال این بود که حسن جوهرچی توسط شیطان که خودش رو به شکل دختری درآورده بود اغفال شد. بعدها از اون جاده تو سریال ها و فیلم های زیادی استفاده شد که یکیش وضعیت سفید بود. جاده ای بود که سر درخت های دو طرف جاده به هم رسیده بودن. یک جاده ی روستایی خوشگل و نوستالژیک.
غرضم از گفتن از این جاده این بود که بگم تابستون همین امسال من اون جاده رو کشف کردم که کجاست. داشتیم می رفتیم تا برای مام شوهر گرامی مان از عطاری که توی روستایی در آبیک داروی گیاهی ضد سرطان می فروخت دارو تهیه کنیم. عطار گرامی یک دهاتی شیمی خوانده است که ادعا دارد داروی ضد سرطان کشف نموده و خدا می داند که چقدر هم شهرت به هم زده. راستش خودم هم باورم نمی شد. یکی دو بار به همسر عرض کردم چطور می شود به همچین آدمی اطمینان کرد. قبول داشت حرف هام رو اما در مقابلمون صفی از خواهران و برادران که خنجر از جلو بسته بودند قرار داشت. آخرش وقتی حس کردم حرف های من ممکن است به ضرر خودم از بابت عروس بودن و خواهان نبودن و این جور چیزها ختم شود پا پس کشیدم. حتی کار به جایی رسید که من باب آشتی ذهنیتی که از من درشان به وجود آمده بود و سابقه ی قبلی تنش هم وجود داشت خودم همسر را تا مکان آن جناب مشایعت نمودم و آن جاده را هم کشف کردم. جاده ای که به همان روستای عالیجناب کاشف داروی سرطان منتهی می شد. کلی توی راه کیف کردیم. وقتمان ساعت یک بود و از یک هفته قبل وقت گرفته بودیم. با پرس و جو مکان را یافتیم و عجیب مکانی. ماشین های رنگ به رنگ جلوی در و کناره های خیابان و کنار جاده و کنار درخت ها صف کشیده بودند صف کشیدنی. خیلی ها حتی از شب قبل چادر زده بودند و همان جا کنار دار و درخت اتراق کرده بودند. خیلی ها از شهرهای دور ایران به آنجا آمده بودند. همه مستاصل اما امیدوار به داروی عالیجناب. درماندگی برای علاج درمان نشدگی و آخرین راه آن ها را به آن جاده ی مرگ کشانده بود. ما را هم. همه دردمان آلاممان حرف هامان درد و دل کردن هامان یکی بود. هم درد. نمی دانم چطور می شود از این راه پول درآورد و خرج زن و بچه کرد؟ چطور می شود تجارت مرگ کرد؟ تجارت با روح و روان هایی پریشان که دستشان را به امید رهایی از این درد و بلای خانمان سوز که همه ی ایران را مبتلای خودش کرده به هر امیدبخش رهایی چنگ می اندازند. می گفتند درمان می کند. دم و تشکیلاتی به هم زده است. جلوی در تجارت خانه ی محقرش دکه های آب و تنقلات و ناهار و این ها مهیاست. این هم یک جور دیگر از تجارت. منشی دارد. و خلاصه. برای همه هم یک نوع دارو تجویز می کند. داروهایی محلول و داروهایی که باید دم نوش شوند. داروهای محلولش را باید که توی کلمن حمل کنی. بعد رسیدن هم باید داخل یخچال نگهداری کنی. کلمن هم برای فروش به وفور آن جا مهیاست. چاره ای نداری. فلانی به فلانی گفته معجزه می کند داروهاش و آخرش ما آن جا بودیم. داروهاش را که برای دو ماه بود خریدیم و دستور استفاده اش را و خود عالیجناب را ندیدیم که به کار تحقیق بودند و از جاده ی مرگ برگشتیم و ناهار را توی کرج خوردیم و به کیف گذشت و جاده اما جاده ی مرگ بود چرا که مام شوهر به سختی اه ها را که خودش می گفت زهر هلاهل است می خورد و خب داروهاش را تمام نکرده فوت کرد.
تقریبا یک هفته یا کمتره که موهام رو برای بار اول تو عمرم بلوند کردم. بلوندی که بیشتر به سفیدی بزنه تا زردی. خیلی تغییر کرده ام. این تغییر از همون روز اول که تحت تاثیر ترغیب ها و تشویق های دوست محبوبم و صد البته مش کار آرایشگاهی که دوست محبوبم دستم رو گرفته بود و تو سعادت آباد برده بودمْ راغب شدم موهام رو رنگش رو عوض کنم از همون ساعت های اولیه بوجود اومد و به عینه زندگی م رو از این رو به اون رو کرد. دوستام بعد دیدن عکس های اون شب یعنی پارتی اون شب میگن داف شدم. همسرم هم بار اول تو رخت خواب دیدندنم و ماجرای لیدی گاگا رو که شنیدن از اون به بعد براشون لیدی بلا شدم. توی همین یک هفته ی اخیر با دردسرهای زیادی مواجه شده ام. یکی ش رو امروز میگم بقیه می شن پارت های دوم و سوم و خدا می دونه تا قسمت چندم ادامه پیدا کنه.
خونه ی ما بغل اتوبانه و من اکثر وقت ها بی ماشینم. یعنی ماشین هم داشته باشم اکثر اوقات دوست دارم پیاده گز کنم و به کارهام برسم. مثلا برای خرید تره باری هیچ وقت نشده خودم قصد رفتن کنم و ماشین ببرم. منتها اگه خریدم زیاد باشه و آخر هفته باشه حتما با همسر می ریم و با ماشین میریم. تره بار ما بهمون نزدیکه و خب منم با وجود اینکه چرخ دستی داریم هیچ وقت از کشیدن اون چرخ پشت سرم از اینکه شبیه پیرزن های عجوزه ی کمر خم به نظر برسم حس خوبی نداشته ام و عمرا بخوام روزی اون رو با خودم این ور اون ور بکشم. القصه. من اصلا قصد خرید تره باری نداشتم اون روز و الانم نمی دونم چطور شد ماجراسازی م به تره بار رسید. اولش که گفتم خونه ی ما بغل اتوبانه. خب. پس اون روز یعنی دو روز پیش که می شد شنبهْ شال و کلاه کردم به قصد خرید لباس و این جور چیزها. از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهان تو اون پارتی کذایی بدجور سرخورده شده بودم. لباس های دخترا و در و داف تهرون که البته دوستم میگه خیلی هم نباید تحویلشون بگیرم چون بیشتر خزن تا دافْ من رو برده بود به عالمی که بهش میگن عالم تفکر. تفکر به اینکه من کجای این دنیا وایستادم و تا کجا پیش رفتم؟ تو این یک سال گذشته کارم شده بچه داری و خانه داری و کدبانوگری. که البته اگر با خودم منصف باشم نزدیک به شانزده ساله وضعم همینه.خلاصه کلام اینکه صبح زودش موقع رفتن همسر به محل کارْ کارت بانکی شان را به بهانه ی خرید گرفتم. برای رفتن به پالادیوم آماده شدم. آرایش کردم. بهترین پالتوم را پوشیدم و زدم بیرون. پله های عابر را رد کردم و آن ور اتوبان ایستادم. موهای بلوندم یادم نبود یا سرمای زمستان کرختم کرده بود یا من آرایش داشتم یا بوتم پاشنه بلند بود هرچه بود توی یک دقیقه هزار هزار ماشین جلو پایم ایستاد. از پراید لکنته بگیر تا خدا می دونه ماشینش اسمش چی بود. یک بی ام دبیلیوی مشکی شاسی بلند. پسره خوشگل بود. نیشش تا بناگوش باز بود. یک تتوی عقابی که بال های گشوده داشت عینهو عقاب سلسله ی هخامنشی سمت راست گردنش و چشم های گیرا. خدا می دونه از همون لحظه که گفت تو چقدر شبیه لیدی گاگایی دختر تا کلید انداختن و وارد شدن به خونه چند ثانیه طول کشید. به قدری سراسیمه خودم رو رسوندم خونه که بچه ها از دیدنم وحشت کردن. انگار که مچشون رو وقت دیدن یواشکی تلویزیون گرفته باشم (آخه قرار بود بزرگه درس بخونه و کوچیکه خواب باشه چون موقع رفتنم خوابونده بودمش). دست هام یخ کرده بود. یکی دیگه بهم گفته بود لیدی گاگا. جلوی آینه ایستادم. موهای بلوندم ریخته بود جلوی چشم هام. ماتیک قرمزم روی لبم. پرده ی اتاقم را کنار زدم. اتوبان دیده می شد. آن ور اتوبان هنوز بی ام دبیلیو ایستاده بود.
من لیدی گاگا نیستم. راستش اصلا هم دوست ندارم لیدی گاگا باشم یا شبیه به اون باشم. تو دردرسر افتادم. از دیروز ذهنیتم راجع به خودم به هم ریخته. از دیشب البته که یکی از بی شمار دوستانٍ دوست محبوبم توی مهمانی پسا سال جدید میلادی به سبک اون ور آبی ها برگزار کرد و من هم با مشایعت دوستم که اصرار داشت فلانی بیا و از زیر سایه در بیا و اندکی روشنایی ببینْ کوتاه اومدم و رفتم بهم گفته واووو تو چقدر شبیه لیدی گاگا ایی دارم رو خودم و موهای بلوندم بالا میارم. خیلی ببخشید اول ماجرا باید خدمتتون عارض بشم که این گاگا بودن یعنی تلفظش بدون تکرار سیلاب دوم من رو بدجور دپرس می کنه تا حدی که حسی مشمیزکننده بهم دست میده مخصوصا اگه اون رو یکی مخالف جنس خودم رو بهم ادا کنه. دوست محبوبم که می گن من منحرف تشریف دارم. اما نمی دونم. راستش شایدم منحرفم. اما واقعا هم خبْ نیستم مثل جکی چان که تصور و ذهنیت یک ملت رو بهم بریزم و در حالی که ازم انتظار رزمی کار بودن داشته باشم سک.سی کار از آب در بیام.
برگردم سر اصل مطلب. خلاصه اینکه از در که وارد شدیم اون دوست میزبان که به استقبالمون اومد حتی قبل دست دادن و خوش و بش اولیه من باب آشناییْ همون دم در کپ کرد. یک نگاه به من کرد یک نگاه به دوست محبوبم و بعد مکث و شوک بعد اون نگاه اولْ بلند و اضح گفت واووو تو چقدر شبیه لیدی گاگایی و من کم موند قبل نوشیدن جرعه ای بالا بیارم. تمام آن عصر تا نیمه های شب از اون مردک دوری کردم و با ترس و لرز به سلامتی دوستانی که حتی نمی شناختمشون جنگ و جینگ ظریف گیلاس رو درآوردم و آخر شب وقتی خونه برگشتم همه خواب بودند. یواشکی بدون اینکه آرایشم رو پاک کنم زیر لحاف خزیدم و به چشم های همسرم که کمی از هم باز شده بودند نگاه کردم و گفتم من شبیه لیدی گاگام؟ شبیه بودم. چون مثل هیجان زده ها گرمای دست هاش رو با بغل کردنم بهم منتقل کرد و آرام نفسش رو توی موهام پس داد و گفت: آخ که آره با این موهای طلایی که امروز بهم زدی لیدی بلای خودمی.
یه حال خوبی دارم و نمی توانم این رو به کسی نگم. می میرم اگر نگم. هوای بارانی هم بی تاثیر نیست. چقدر خاطرات روی سرم آوار می شوند با بارش باران پاییز خدا می داند و بس. تمام دیروز کتابی که گذاشته بودم گوشه ی میز تا توی فرصت های اندکی که برایم پیش می امد بخوانمشْ از دستم رها نشد. با خودم هر جا رفتم بردم. هر جا نشستم خواندم. حتی فرصت نداشتم لای کتاب را نشانه بگذارم. کتاب توی وقفه های هم زدن غذا و پوشک عوض کردن و شیر درست کردن و همسرداری کردن باز و دمر ماند جایی که می خواندم و هر بار از جایی که باز و رها شده بود دعوتم کرد به خواندن. چند روزی می شد که می خواندمش اما دیروز. وای دیروز. یک سوم پایانی کتاب محشر و فوق العاده دلهره آور دختری از قطار را نتوانستم بی خیال روز تعطیل بشوم. بعد خواباندن اهل خانوادهْ مثل کسی که خلاف کندْ آرام و پاورچین به سالن و کنار کتابخانه مان برگشتمْ پتوی رهای مخصوص کاناپه مان را برداشتم و تا کردم کنار رادیاتور کنار کتابخانه و تکیه دادم به رادیاتور. مثل کسانی که گوشه ای می چپند برای فرستادن بوسه ای ایموجی شکل برای عشقی ممنوعه آخر شب. تمامش کردم. هرچند من اگر بودم آن بخش پایانیْ آن دوصفحه ی پایانی را طور دیگری تمام می کردم. ریچل یا به قولی راشل قصه را...همین.
همه ماْ درونمان پر است از وحشی گریْ شقاوتْ بیر حمیْ ستم. برای همین است که از داستان های جنایی و دلهره آور و بزن بهادر خوشمان می آید. از شکم سفره کردن ضدقهرمان های فیلم ها خوشمان می آید. همه ما آن انسان اولیه و ابتدایی میلیون ها سال پیش را در درونمان نهفته داریم. برای همین است که حس خوبی از داستان های ژانر می گیریم. آن خوی وحشی گری مان را به نوعی ارضا می کنیمْ آن غول وحشی درونمان را سیراب می کنیمْ آرام می کنیم. ذهنمان را آرام می کنیم. برای همین است که من از رمان دختری در قطار پائولا هاوکینز لذت بردم. برای همین است که از ۲۰۱۵ که چاپ شده تا همین پارسال سه میلیون نسخه فروش داشته است. برای همین است که فیلمی به همین نام از آن در سال ۲۰۱۶ ساخته شده است.
فیلمش را همین الان دانلود کردم. معرفی کتاب بلد نیستم اما حس درونی م را منتقل می کنم. بی شیله پیله. بی جانب داری. بی قرارم تا شب بعد خواب اهل خانه ببینمش. همین.
خواستید بخوانید: دختری در قطار/ پائولا هاوکینز/ مهرآیین اخوت/ انتشارات هیرمند/ ۴۱۱ صفحه
پ. ن: علی قانع هم این کتاب را با همین عنوان در نشر کوله پشتی ترجمه کرده است.