فکر می کردم گچ دستم را که باز کنند، هر روز خواهم نوشت، هر روز، شاید هر ساعت. فکر می کردم هیچ وقت از جلوی لپ تاپم تکان نخواهم خورد. فقط خواهم نوشت حتی اگر یک درد و دل ساده باشد نوشتنم اما این طور نشد. زندگی آدم بعضی وقت ها آن طور که می خواهد، آن طور که دوست دارد، پیش نمی رود. نمی شود آنی که می خواهد. برنامه ریزی هایش می شود کشک، می شود باد هوا، می شود تنهایی، طوری که حتی دلت نخواهد از زیر گرمی مخملی پتویت بیرون بیایی. ساعت ها ، روزها، تمام دقایق نحس. نمی دانم. آدم گاهی اوقات بلایی سرش می آید تا یاد آن مصرع معروف بیفتد و مدام توی سرش بچرخد که قدر عافیت آنکسی داند که...البته که من قدر عافیت را می دانستم اگر که نمی دانستم آن قدر برای دست دار شدن و خلاصی از گچ سنگین و دردآور روزشماری نمی کردم، برنامه نمی ریختم.آدم گاهی وقت ها فکر می کند اصلا هدف از آمدن به این دنیا چه بوده؟ اینکه با ونگ و ونگی از زهدان مادرت بیرون بخزی و کودکی مزخرف و بی تجربگی ها را تجربه بکنی و بارها سرت بخورد به سنگ و باز دستت را بگذاری روی زانوهایت و بلند شوی. بدوی. تلاش کنی، گاهی وقت ها حتی لنگ خریدن لنگه جورابی بمانی، عاشق شوی و بچه بیاوری و زمان همین طور بگذرد و تمام توان و انرژی و عاشقانه ها و آرزوهایت را پای بچه هات بریزی و بعد با یک اتفاقی در حالی که توی اوج آرزوهات هستی بهت بگویند تمام می شوی. همین؟ تمام می شوم؟ به همین راحتی وقتی می گویی و به همان سختی که بعدش بهش فکر می کنی. فاجعه است. هولناک است. تمام روزها و شب هایی که کابوس وار توی سرت آوار می شوند و تمام نمی شوند. روزهایی که منتظر جواب آزمایش ها می مانی. روزها توی فکر از دست دادن بچه هام اینکه نخواهمشان دید، اینکه بزرگ شدنشان را نخواهم دید، سرشان را توی بغلم نخواهم گرفت و گرمای بدنشان کرختم نخواهد کرد کابوسی می شد که مدام مثل تب چهل درجه ای تب کند باد کند و توی سرم بدود و شب ها زیر پتو وقتی همه خواب باشند اشک که روی گونه هام بدود و مهم تر از همه ی این ها نداشتن آغوشی پذیرا، درد و دلی از سر محبت یک صحبت دوستانه حتی. بارها توی این روزها فکر کردم خانه ی دوست کجاست؟ دوست های من کجاند؟ اصلا دوستی دارم من؟ کسی که باهاش یک ساعت هم شده بنشینم گوشه ی دنجی و فنجانی چای بخورم؟ نداشته ام یا اگر روزهایی داشته ام حالا ندارم. نگاهی توی کافه ها کرده اید؟ دو تا دو تا سه تا سه تا طوری که آدم حسرت بخورد. از کی من این طوری تنها شدم؟ نمی دانم. خانه ی دوستی ندارم یا یادم نیست که کجاست. همین.
عارضم خدمتتون که امروز بالاخره گچ دستم باز میشه و راحت می شم از چلاق بودگی. نمی دونم چند بار در طول عمرتون با جمله ی بشکنه دستت یا چلاق بشی الهی مواجه شده اید یا مثلا غیر از بقیه ی مردم چند بار مادر محترمتان توی بچگی هاتان دمپایی پرت کرده سمتتون و گفته چلاق بشی الهی بچه. من که بعد چلاق شدنم بعد شاید سی و پنج شش سال خاطره ی اون جمله ی مامانم توی سرم چرخ خورد و زنده شد. درست همون موقع که توی هوا معلق زدم و به پهلو افتادم و استخوان آرنجم چرق صدا داد و من از درد مردم و زنده شدم. نه واقعیتش درستش رو وقتی متوجه شدم یعنی وقتی به عمق معنی اون جمله پی بردم که دستم تا نزدیک های زیر بغل توی گچ فرو رفت و چلاق موند. چلاق شدن از بابت انجام دادن کاری. خدا به سر شاهده مدیونید اگه که همین الان یعنی وقتی که من ناتوانی در انجام دادن کارها رو نشمردم سریع ذهن بدجنس و منحرفتون بره سمت و سوی طهارت گرفتن به قول مامانم. خب حالا که حرفش باز شد و اولش شما فکرش رو کردید و من گفتمش و بعد گفتنم شما تصویرسازی ش کردید و خودتون رو یا من نوعی رو توی دست شویی متصور شدید که عاجزم تا خودم رو تمیز کنم باید اعتراف کنم که سخت ترین و اشک درار ترین کار ممکن انجام ندادن و البته نتوانستن به انجام دادن این کاره. شلنگ رو بر می داری اما خب دست دیگه ای نداری. شلنگ رو بر نمی داری خب تمیزی نداری. وسواسی نیستم ولی خب شرمنده ی اخلاق حکیمانه تونم کون نشور هم تشریف ندارم. خدایی ش براتون اتفاق نیفتاده تو بلاد کفر برید و کونتون رو نتونید آب بگیرید و تنتون تا شب گه خارش بگیره؟ دستم یعنی آرنجم شدید می خاره. نگید تو رو خدا خب دیگه چی؟
بعد این همه وقت ننوشتن و اینجا سر نزدن آدم خجالت می کشد چیزی بنویسد. حالم از لحظه ای که اینجا وارد شده ام یک جور غریبی است. یک جور مثل غریبه ها شدن. انگار بعد مدت ها وارد خانه ات بشوی و بجای گرد و غبار نوشدگی و تغییر در آن ببینی. هرچند گرد و خاک همه جاش را فرا گرفته باشد و سوت و کور مانده باشد تا الان. زمانی جمله ای مد شده بود و بین اهالی مجازآباد می چرخید و مضمونش این بود که گاهی ازم خبر بگیر تا اگر مرده بودم به چهلمم برسی. واقعا شاید اتفاقی برایم افتاده بوده، انقدر بی عاطفگی نوبر است به خدا. زمانی یادم هست انقدر رفت و آمد و دوستی در مجازآباد زیاد و چشمگیر بود که دلمان برای ندیدن پست جدید دوستانمان تنگ می شد طوری که اگر سر هر هفته پست جدید نداشتند حتمی ما ازشان سراغ می گرفتیم که آی دوست؟ کجایی؟
پ.ن: شوکه ام. بگذارید خودم را بارگذاری کنم بنویسم پست جدید
پ ن بعدی: فکر نکنن دوستان که خب من هم ازشون سراغ نگرفتم. نشون به اون نشون که حتی می دونم آخرین پستشون راجع به چی بوده.
نود وهشت هم آمد و چون من قبلش آیه ی یاس خوانده بودم و نقاب بدبینی به صورتم زده بودم که البته نقاب هم نیاز نداشتم و اصولا آدم بدبینی هستم، خلاصه کلام اینکه آمد چه آمدنی. آمد و با خودش هجمه ای از اتفاقات رنگ به رنگ آورد و روزهای من را به بدترین نحو ممکن ساخت. امروز که هفته ی دوم اردیبهشت را شروع کرده ام با خودم فکر می کردم که چطور ممکن است چهل روز از روزهای بهاری نود و هشت گذشته باشد و من هیچ هیچ از ثانیه ای از آن روزها را به خوشی نگذرانده باشم. چطور ممکن است انقدر در پیله ی تنهایی خود فرو رفته باشم و از گذر زمان هیچ نفهمیده باشم. چطور ممکن است تا این حد تنهایی را حس کرده باشم وقتی هیچ لحظه ام به تنهایی نگذشته؟ واقعا نمی توانم بنویسم. حتی کوتاه ترین جمله ها را به کار ببرم. آدم هایی تغییر می کنند. به مدارا تغییر می کنند. آدم های حق به جانب اما تغییر نمی کنند. به خود نمی اندیشند چون با خود خلوت نمی کنند. بی خیال آمدم چه بگویم و چه بنویسم و چه شد. به کجا کشید صحبتم. آه ای اردیبهشت. اردوی بهشت...
من زنم. زنی که بحران هایی پیاپی در او جوانه می زنند رشد می کنند قد می کشند. زنی که دیگر تحمل رشد و بالیدن ناامیدی ها را ندارد. زنی که دلش برای اکوسیستم نابود شده ی کشورش خون است. زنی که حتی نتوانسته یک نفر از افراد دور و برش را به دوست داشتن محیط زیست ترغیب کند. زنی که قلبش با فکر کردن به نزدیک شدن عید به این فکر می کند که توی تعطیلات و موقع رفتن به تعطیلات توی جاده چه ها که نخواهد دید به درد می آید. من زنم. زنی که تمام تلاش سالیانش به حفظ محیط زیست بی نتیجه مانده است. من زنم زنی که سالیانی اندک تلاش کرد بفهماند چطور می شود دارویی مدتی داروی محبوب پزشکان شود و تلاشش برای فهماندن حقایق بی نتیجه مانده است. من زنم. زنی که مدت ها سعی کرده است ـ حداقل بعد محبوب شدن موفرفری آن ور آبی ـ به آدم های اطرافش چهره ی واقعی اش را نشان بدهد و نتوانسته است. من زنم و قسم می خورم همینجا از همان حرف زدم. من زنم. زنی که بر خلاف خیلی هاتان این روزها برای نیامدن و نرسیدن سالی نو ثانیه شماری می کنم. زنی که از انتشار گسترده ی درخواست برابری اجتماعی نویسنده ی شجاع و محبوبم قلبم به درد آمده. زنی که در سن هفتادو اندی سالگی به بحران رسیده نه مثل من در چهل سالگی. من زنم زنی که از حکم ربع قرن زندانی شدن زنی دیگر نالانم که وقتی فکر می کنم آن زن بعد ها، بعد ربع قرن زندانی بودن وقتی به سن زن نویسنده ی محبوبم رسید به بحران خواهد رسید یا بحران برای او از همان سال های خفگان هش.تاد و هشت شروع شد و مثل من به بحران اقتصادی الانش رسید تا شاهد و نظاره گر زنی باشد که نقاب حجاب بر سر نهاد و هفت میل.یارد یو. رو به غارت برد تا برسد به عشق و حال های نکرده اش. من زنم و با زنان زیادی زندگی کرده ام.