عکسهای زیادی هست، اینجا، آنجا توی خبرگزاریها، عکسهای شخصی اینستاگرامی. عکسهایی دردناک از زلزلهی دلخراش یک دو هفته پیش کرمانشاه. بچههای آوارهی گاه بیپدر و مادر، بیرون یا داخل چادرهای یخزده زیر سرما، باران. هیچ عکسی را نتوانستم سیو کنم، لود کنم تا بتوانم اینجا به اشتراک بگذارم. هر کدام تکهای از قلبم را میکنند، پاره میکنند و با خود به قهقرا میبرند. چشم هاشان، انگار که رخ به رخشان ایستاده باشم، دنیایی از حرفهای ناگفته درشان مستتر است. روحم را خراش میدهند. انگار همهی اینها، این فاجعهها، برایشان بازی باشد، خیلی هان توی سرمای کشندهی بیرون چادرها، پیِ بازیاند، خیلی هاشان اما در خود فرورفته. خانوادهها پریشان، درمانده، ژندهپوش، گلی و غم آلوده، کانکسها کماند، امدادرسانی ناقص. نمیدانم چطور شد خواستم ببینمشان. یعنی خیلی وقتها خیلی چیزها دست خود آدم نیست. یک دو ماهی است که پی خانهای هستیم برای اجاره کنار مدرسهی دخترکم تا به او نزدیک شویم و او رنج راه طولانی به جان نخرد هرروز هرروز. شاید مستأصل بودم اما یقین ناراحت بودم. شاید توی دلم گذشت که چه میشد اگر ما هم خانهای داشتیم آرام بعد این یک دو دهه زندگی که عکسی آمد در گروهی مجازی. باران باریده بود. آسمان ابری و گرفته بود با نمه گوشهای روشنشده، ابری کنار رفته از همان گوشه. زمین گلآلود، غرق در بارانی سیل شده، چاله که نه، دریاچهای میان پاهای چادرهای امداد درست شده بود. و خب عکس، کرد آنچه که باید با من میکرد. که بنشینم و شکر کنم به آنچه که دارم. به سقفی بالای سرم و خانهای گرم و بچهای، طفلی که بی شیر خشک نمانده، خوابی راحت. حال بیرمق عجیبی وقتی به طفل توی عکس خبرگزاری نگاه میکنم، کنار اجاق پیکنیکی داخل چادر هلالاحمر، توی سرما، سرمای کشندهی کوهستان، بهم دست میدهد. شاید شیرخشکی باشد، در آرزوی خوردن شیری سیر، خوابی راحت. یادم می آید روزهایی که طفلم مریض بود و شیرمخصوص باید می خورد و نایاب بود آن. که می گفتند فقط در هلال احمر یافت می شود و با تجویز دکتر بایست خرید و دکتر می گفت سال پیش بشدت نایاب شده بود وبچه ها بی شیر مانده بودند و آن روزها عذابی بود الیم. شیر خشک دارد که می خندد نه؟
با آدمها، این موجودات دوپای پر از رمز و راز، پر از حیله، مکر، سادگی، لودگی یا حتی بدذاتی، گاهی با همهی اینها، ملغمههای زندگی، زندگی کردن آدم را خسته میکند. دوست دارد از میان این همه هیاهو، جنجال، دل شکستنها، سیاستمداریها، بازیهای خالهزنکی این و آن و سرک کشیدنها در زندگی، فرار کند جایی، بنشیند آرام دور از هیاهو و جنجال. اندکی سایه نیاز دارد تا گوشهای دنج تکیه بدهد جایی، شاید تنهی درخت کهنسالی، تکیهگاهی، شانهای. مثل تنهی درخت توت تنومند حیاط خانهی پدری. مثل آن زمانهایی ، وقتهای خوابهای پس از ناهار یک روز از تابستانی گرم، تکیه دادن به تنهی زمخت ولی پر از خنکای گستردهی شاخههایش و. و در فکر فرورفتن، اندکی اندیشه کردن، خیال پروراندن. بازی خیال، یافتن اسمی خیالی برای دوستی با او. تفاوت دارد ولی خیال آن روزها با امروزها. آن روزها خیالم پر میکشید به آینده، چه خواهد شدها تا چگونه بودنها، آرزوها. فکر کردن و پروراندن یک روز خیالی در آیندهای دور، مثلاً چهلسالگی. تصور خودم، زندگیام، چهرهام در چهلسالگی. تصور پدر و مادرم، خواهرانم، زندگی خصوصی احتمالیشان. فرزندانم، نام هاشان، همسرم حتی و وقتی اسب خیالم از نفس میافتاد، که دیگر نای دویدن نداشت، ذهنم میرسید به نبودنها، به نبودنهای احتمالی پدر و مادرم در چهلسالگیام، دنیا سیاه و تاریک و کبود میشد و دیگر اندکی سایه نیاز نداشتم تا دوباره اسب خیالم را جولان بدهم زیر آن. بلند می شدم و داخل خانه می رفتم تا کنار پدر و مادرم باشم یا دراز بکشم کنارشان یا چای پس ازخواب را با آن ها بنوشم. اما خیال، حالا که جولان میدهد، البته به فرض محال اگر مجال جولان پیدا کند، پر میکشد به گذشته، به خاطرات. اندکی که سایه گیر میآورم، گیریم یکگوشهی دنج تکیه داده به تنهی کتابخانهام، قایم شده پشت صندلیهای ناهارخوری، مچاله حتی، خیال، لحظههای خوب گذشته را برایم لود میکند. اندکی که مجال پیدا کنم بهدوراز هیاهوهای زندگیام، زنانگیام، مادر بودنهایم، مثل امروز، که روزی بعید است از روزهای خدا، چشمم، ناخودآگاه روی تقویم کنار کتابخانهی دخترکم، مکث میکنند، تقویم قلاب ماهی گیریای میشود و دلم، یا ذهنم یا هرچه که من را به گذشته وصل میکند، دل نمیکند از آذر، ماه آخر پاییز. باید بنویسم، باید بنویسم توی ذهنم جولان میدهد و میکشاندم اینجا، پشت پی سی اتاق دخترکم. تنم جانم همهی وجودم این شعر میشود که ساره در دفتر شعرش نوشته بود. دوست داشتن تو/ اسبی سرکش است/تو را آن گونه دوست دارم/ که اسبی رم کرده/ باد را.
باید بنویسم.