کلاه برداری تو روز روشن یا من ببو گلابی ام؟

به راحتی آب خوردن در حالی که با چشم های خودم داشتم می دیدم صدهزار تومن پولم هاپولی هاپو شد.

بعد گذشتن یک هفته هم هنوز هم نمی توانم باورش کنم هضمش کنم یا چه می دانم یک خاکی به سرم کنم. یارو طوری کلاهم را برداشت که آب از آب تکان نخورد یعنی اصلا نتوانستم از حقم دفاع کنم و برایش ثابت کنم که صدهزار بیشتر از من سلفیده است. طوری که الان بعد گذشت یک هفته هم جرئت که چه عرض کنم خجالت می کشم در موردش با کسی حرف بزنم. اصلا شما فکر کن می آمدم و توی خانه می گفتم فلانی صدهزارتومنم را خوردند یک لیوان آب هم روش در موردم چه فکر می کردند. آخر بار اولی نیست که خرید می کنم و سرم کلاه می رود.  همین ماه پیش از این فروشنده های مجازی دلمه پیچ خریدم آن هم یکی نه سه تا تا به خواهرم و مادرم هم هدیه بدهم و وقتی پست دستم رساند و با فیک آن عکسی که یارو توی پیجش گذاشته بود مواجه شدم آه از نهادم برآمد. برای همین است که تصمیم گرفتم لال مانی بگیرم و این راز را توی سینه ی خودم نگهش دارم و برملا نکنم. اما نشد. یعنی واقعا فکر می کنم اگر جایی ننویسم یا به کسی اعترافش نکنم لال از دنیا می روم.

دعوا کرده بودیم. سر اینکه یک سال آزگار است پول پیش مغازه ی شمال و چندرغاز پس اندار من و هدیه های نقدی ای که سر دنیا آمدن آقازاده آورده بودند را داده بودم بهش تا مثلا بگذارد بانک رسالت و بعد چهار پنج ماه  دو برابر پولش را وام بگیرد تا بتوانیم با آن وسایل درشت های  آشپزخانه را نو کنیم. همان دو سه قلم کالایی که این روزها مد شده توی بله برون می گویند آقا پسر باید بخرند مثلا بجای شیربها. البته آن مسئله ی شیربها یک معضل حال بهم زنی دیگری است که از بحث خارخ نشوم به امید خدا روزی به آن  می پردازم. خلاصه اینکه نه جناب همسر خان وام گرفت و وسایل نو کرد ونه هیچ کار دیگری. البته که من فکر می کنم در خلال روند درمان کنسر مادر گرامی شان علیّه خاتون به هزینه های گزاف آن بیماری خرج شد و لذا جیک همسر در نیامد این چند وقت. باز به کوچه ی علی چپ زدم... جانم برایتان عرض کند که به قول پدرم رژیم دست توی جیب مبارکمان نمود و مثل همان کلاه برداری که سطرهای اول عرض کردم توی چشم هامان زل زد و لبخند زد و یک سوم نقدینگی مان را دزدید و دلار شد شش هزار و سکه ای که همین عید پدرم بهم عیدی داد و من فروختم یک و نیم و باهاش مدال خریدم انداختم گردنم شد دو تومن. این در حالی بود که پنج میلیون پول پارسال من به هیچ دردی نخورد. حتی باهاش نتوانستم گوشی آیفونی که آذرماه نود و شش سه میلیون و چهارصد قیمت کرده بودم بخرم چون قیمتش پنج میلیون و چهارصد شده بود. دعوامان سر این پول لعنتی سر گرفت و من آخر سر  تصمیم گرفتم خودم اقدام کنم. فردایش ناهار را زود آماده کردم. ناهر آقازاده ی کوچک را زودتر دادم و نشستم تا آقازاده ی اول ساعت سه از مدرسه آمد. ناهارش را کشیدم و گذاشتم روی میز و در حالی که روسری را سر می انداختم از خانه بیرون زدم. رفتم اولین صرافی نزدیک. قبلش توی نت قیمت سکه را گرفته بودم. وارد شدم. دوباره قیمت کردم. حساب و کتاب کردم و گفتم مثلا دو تا سکه ی تمام و دو تا نیم و ال و بل. سکه ها را گذاشت روی پیشخوان. اول نقدینگی م را درآوردم. عددی بنویسم بهتر است. ۱۱۷۰ تومن تراول و پول نقد توی پاکت پول گذاشته بودم. ۵۵۰ تومن عیدی های آقازاده ی اول بود که توی کیف پولم گذاشته بودم. دو تا هم کارت هدیه ی ۵۰  و ۱۸۰ ئی داشتم و کارت بانک خودم و کارت مشترک بین من و همسر همان که توی رسالت باز کرده بودیم. مرد پول ها را برداشت کارت ملی ام را خواست. نبرده بودم. خب واقعا نمی دانستم خرید سکه کارت ملی می خواهد. بعد کارت ها را نگاه کرد. کارت مشترک به اسم همسر بود. گفت این را باید خود صاحب حساب باشد. برایش توضیح دادم که کارت مشترک است. توی چشم هایم زل زد و گفت نمی شود. گفت از کجا معلوم دزدی نباشد. گفت خانم ما معذوریم. خندیدم. گفتم ای بابا شما چرا گیر می دهید. خندید و گفت اصلا گیریم کارت مشترک است شما زد و از کارت همسرت خرید کردی و کل پولش را کشیدی. فردا نیاید خر ما را بگیرد. شر درست نکنیم بهتر است. گفت شده خانم با آقا دعوا کرده اند فردا خانم آمده و کل حساب طرف را خالی کرده. گفتم باشد خیر سرم نخواستم. بعد دوباره نشستم به حساب و کتاب. این بار بدون کارت همسر و پولی که در آن داشتم حساب و کتاب کردم. طرف هم پولم را برداشته بود. گفتم خب حالا با این مقدار پولم یک نیم و دو تا ربع بدهید. نیم را یک تومن می داد و ربع را ۵۸۰. بعد گفتم حالا من باید دویست به شما بدهم؟ دویست را هم از عابر بانک بیرون می کشم حالا که می گویید برای برداشت از کارت خودم هم کارت ملی می خواهید. پایش را توی یک کفش کرد که نه تو به من ۱۸۵۰ داده ای نه ۱۹۵۰. برایش توضیح دادم که تراولم ۱۱۵۰ تومن بود و ما بقی نقد و او کتمان کرد. اصلا و ابدا قبول نکرد. بهش گفتم که آقا من تو شخصیتی نیستم که بخواهم دروغ بگویم یا کلاشی کنم و فکر می کنم صنف شما هم این طور نباشد که بخاطر صد تومن ناقابل این طوری بکنید. سر آخر قرار شد چون آخر وقت بود و من مشتری آخر صرافی بودم حساب و کتاب هاش را که می کند، ببیند چقدر اضافه می ماند بهم خبر بدهد. آقایانه رفتار کرد حتی ازم شماره تماس گرفت که بهم خبر بدهد و من مطمئن صد تومان اضافه دادنم با یک نیم و دو ربع به خانه برگشتم و حالا منتظر نشو کی بشو. خبری نیست. همسر هم بفهمد بدتر می شود. عاقبت ندارد. یک روزی همین را علم می کند فرق سرم. می دانم. من آخر خیلی داننده ام. تازه می خواهم سر خیابان بایستم و شانسم را امتحان کنم و لابد با خالی کردن جیب و حساب و سر آخر با فرو کردن قمه توی شکمم مواجه شوم.

ما شام نمی خوریم

خیلی ها خوش حالی یا به عبارتی دیگر خوش حال شدن خودشان را در چیزها یا رسیدن به آرزوهایی بزرگ می دانند یا تصور می کنند. برای همچین آدم هایی خوش حالی های کوچک معنایی ندارد چه بسا حتی بهشان زنگ بزنند و بگویند فلانی در قرعه کشی این هفته ی فلان ماشین آخرین مدل که نه کمی تا قسمتی بالای پنجاه تومن برنده شده ای و خوش حال هم نشود. اما برای من آن شب قبل رفتن به مهمانی شام که بوی من دست شویی شماره ی دو رفته ام مامان که از پوشک آقازاده بلند شد، مثل بردن همان جایزه بود شاید هم بیشتر. خواهش می کنم تصور نکنید یا نگویید یعنی آرزوهای من یکی تا این حد حقیر و کوچکند؟ نه. اشتباه نکنید. اگر شما هم مثل من تجربه ی تلخ بلند شدن بوی شماره ی دو از پوشک بچه را از مکانی که در آن مهمان بودیدْ داشتید، این طور ذوق مرگ می شدید. باز اشتباه دیگری را هم مرتکب نشوید و تصور نکنید که نمی از پوشک آقازاده به بیرون نشت کرده بود. نه. آن فقط یک کار کوچکی بود که تنها باعث شده بود یک چهارم پوشک به آن شماره دوی قهوه ای مایل به زرد آلوده شود.

چشم های میزبان آن شب با شنیدن بوی متصاعد شده از آقازاده متعجب و نگران و مستاصل بود. گویی انگار در دلش آرزو می کرد کاش واقعیت نداشت یا حتی برای او هم رسیدن به این آرزوی محال مثل بردن قرعه ی آن ماشین کمی تا قسمتی مدل بالا بود. اما واقعیت داشت و آرزو محال می نمود. آقازاده شماره دو انجام داده بودند و کار تمام شده بود. بعضی ها، فقط بعضی ها، فکر می کنند تمیزی شان، از الست بوده، یعنی خودشان از آن حوری های آن دنیایی هستندْ موجوداتی که ببخشید ببخشید گه به عمرشان به باسن مبارکشان نچسبیده است یا حتی بچه ای آقازاده ای نداشته اند که شماره دویی انجام داده باشد. بعضی هاْ فقط بعضی هاْ به تو به چشم یک انسانی کثیف و شماره دو مال نگاه می کنند، توی مهمانی قبل برگشتنت به خانه ات به تمیزکاری بعد رفتن تو و آقازاده هایت فکر می کنندْ به فرشی که باید دستمال بکشند چون آقازاده ات وقتی روی زمین غلت می زده آب دهانش ناخوداگاه مالیده به پرزهای فرش یا دست های شکلاتی اش مالیده به پایه های صندلی. برای همین مهمانی رفتن به خانه ی همچین انسان های شریف درد و المی ست بزرگ. تمام مهمانی دستمال به دست هستی. گوشه ی لب و دست و شستن های مدام دست و صورت آقازاده. اما چنین کاری چیزی نیست در برابر انجام شماره دوی بچه. برای همین بود که آن شب که آقازاده قبل رفتن به مهمانی توی خانه ی خودمان کار خرابی اش را انجام دادْ خوش حالی ام، جیغ و سوت و هورایم نه بخاطر بردن قرعه ی جایزه ی آنچنانی که کمتر از آن نبود.

آن شب، خانه ی میزبان خودم از همه مستاصل تر بودم. کوله پشتی آقازاده را باز کردم. پارچه ی نم گیر تپل، ما و آقازاده ها به آن جا می گوییم تپل، دستمال مرطوبْ و پوشک که باز ما و آقازاده ها به آن میگوییم جیشولی، برداشتم انگار که خنجری از کیف بیرون کشیده باشم به هوای فرو کردن تا دسته، مثل همان حرفی که آقایمان دیروز در صحبت هاشان در جمع دانشجویان و فرهنگیان گفتندْ یعنی لبخند زنان در صورت میزبان نگاه می کردم درحالی که خنجر را تا دسته در سینه ی او فرو می کردم، یا می خواستم فرو کنم. بله. می خواستم فرو کنم. پایان یا فروکردن خنجر تا دسته زمانی بود که وارد دستشویی تمیزتر از هر جایشان می شدم. بو و عطر صابون و شوینده ها بلند بود و نگاه ملتمس میزبان و سوالش که این بار نه خنجری در سینه ی او که در سینه ی من فرو رفت. پرسید می خواهی توی حمام بشوری؟ و من جوابی نداشتم چون سه تا دستشویی دارد خانه شان و انتخاب سخت.

خوش حال بودم آن شب که قرار بود با آقازاده ها دوباره بعد ماه ها به خانه ی میزبان می رفتیم و آقازاده هایم و خودم کارمان را در خانه ی کثیف خودمان انجام دادیم چون مجبور نبودم مثل همان خاطره کل دست شویی میزبان را آب بکشم و موقع بیرون آمدن از آنجاْ از دستشویی محترمْ دمپایی آب بکشم و سر دمپایی جلو بسته شان را بلند کنم و تکیه بدهم به دیوار دست شویی تا آب اضافی آن خارج شود و خشک شود. مجبور نبودم دیگر بچه را سریع توی همان دست شویی خشک کنم و روی در بسته ی فرنگی شان که با پوشش مخملی خوشگلی تزیین شده بود پوشک کنم. من کثیفم. خیلی کثیف. آقازاده ی اول الان از همین کنار می گویند کثیف نه مامان چرکولک چون من و دو آقازاده ام باعث شدیم آن شب خاطره انگیز هر سه تا دست شویی میزبان شماره دویی شود.

من زنمْ زنی که بحران در او بیدار شده

آن زن آمد. آن زن در باران آمد. آن زن در درون من زنده شد. آن زن بیست سالگی م. آن زنی که برای تنها نشدگیْ همان ترس ترسناکی که بعد چهل سالگی سراغم آمدْ دوست دارد جوان شود یا جوان بماند. دیروز ترس دیگری به ترس های این یک ماه اخیرم اضافه شد. ترس از پوشک بستن در سال هایی نه چندان دور. کار شاقی است. کاری که دوست مادرم برای خودش انجام میدهد و با شرمندگی و نارحتی از آن از ماجراهای آن برای مادرم صحبت کرده.

زن بیست سالگی من با چهره ای مخوف در من بیدار شده. زنی که دوست دارد مرکز توجه باشد. برعکس ان سال ها که دوست نداشت در خیابان توجه ها بهش جلب شود یا رهگذری هیز چشمش به هنجارهای تنش بیفتدْ حالا از ای جانم و وای چه هیکلی و خوشگل خانم گفتن های خیابانی زنده می شودْ شاد می شود. به خودش می بالد. زن مخوف درون من چون هیولایی که سال ها در بند من بوده باشد حالا افسارگسیخته و شرور هر روز هر روز به بهانه ی پیاده رویْ تیپ می زند و از خانه بیرون می زند. گاهی وقت ها حتی دوست دارد کنار خیابان بایستد و شانس خود را امتحان کند اما هنوز می ترسد یا  دوست دارد دوستی داشته باشد و توی کافه های دود گرفته ساعتی با او گپ بزند و شب وقتی هیولا خسته به گوشه ی خلوت خودش خزید توی رختخواب مچالهْ پشت به همسر از خودش بپرسد چه شد که این طور شد؟ چه شد که زن فکر کرد دیگر توی توهماتش برای همسرش جذاب نیست یا احیانا  در آینده ای نه چندان دور نخواهد بود. چه شد که فکر کرد هیکلش فروخواهد ریخت و ورزش بدنسازی را از سر گرفتْ لباس های رنگی و تنگ و مد روز خرید. چه شد که تصمیم گرفت به پوستش برسدْ بوتاکس برود احیاناْ میکرو.بلیدینگ کندْ یا کتاب معجزه ی زیبایی ای را که توی قفسه های کتابخانه اش خاک می خورد بیرون بکشد و از عطاری سر خیابان آلوئه ورا و روغن نارگیل و بادام و بوراکس بخرد و انواع کرم و ماسک مثل آن سال های دانشجویی بیست سال پیش  بسازد.

زنی که در من زنده شده به شدت نیاز به توجه حس می کند. باید بوق هشدار به صدا دربیاید. یا حتی گشت ارشاد به سراغم بیاید و به همسرم زنگ بزند برایش از آن مانتو ها و لباس های قدیمی که توی کمد هر کسی خاک می خورد بیاور. زن تنهای وجود من توی خانه لباس های خانگی سال قبل راْ همه ی کشوی تیشرت ها و لگ ها و پیراهن ها را دور ریخته و شلوارک ها و نیم تنه ها و تاپ های دکلته ی  رنگی جدید خریده. هر روز دوست دارد لباس نو بپوشد نه مثل یک ماه قبلش هر وقت حمام کرد لباس عوض کندْ دوست دارد ماتیک های تیره و براق و قرمز را توی خانه مدام روی لب ها بمالدْ دوست دارد وقتی توی آشپزخانه است مثل قبل تر ها سال های اول ازدواجشان وقتی هنوز درگیر روزمرگی و تکرار سال ها نبودند یک هو بی هوا سر همسر از پشت روی گردنش خم شود و نفس گرم بخورد به پوست گردن. زن هیولایی درون من زن بدبختی است. دلم به حال زن هیولایی درونم می سوزد. بحران چهل سالگی در من بیدار شده است. 

فوبیایی به نام تنهایی

همین پریروزها بود که داشتم به تنهایی هامْ به گذشته به حال و بعدش به آینده فکر می کردم. به این سوال شاید لوس برنامه ی لوس تر مد.یری که از مهمانانش می پرسید از چه چیزی می ترسید؟ ترس همیشه در زندگی من معناها و مفهوم های پررنگی داشته. خیلی از ترس ها را توانسته ام بهشان غلبه کنم و خیلی ها را نه. در برابر مواجهه با ترس هام بعضی وقت ها از دید مخاطب هام یعنی کسانی که آن لحظه  ترس من را دیده اند حتی مورد تمسخر هم واقع شده ام. چیزی که بزرگان از ان به فوبیا یاد می کنند را خیلی ها که تجربه اش نکرده اند درک نمی کنند. قبل تر ها یعنی تا همین یک دو روز پیش که چهل ساله نشده بودمْ فوبیاهای مخصوص خودم ترس از آب و ترس از رانندگی بودند. بعد یک تا دو دقیقه که از فوت کردن شمع هام گذشتْ فوبیای دیگری به اسم و نام تنهایی چنان با پنجه های مخوفش  ریشه در وجودم انداخت که نفسم را به تنگ آورد. خانه ی مامان جمع بودیم. همه را به خوردن کیک و چای دعوت کرده بودیم. تا قبل از روشن کردن شمع ها به دنبال هر کس از این اتاق به آن اتاق و از این سوراخ به آن سوراخ وارد شدم. مدیونید که فکر کنید خانه ی ما دویست و خرده ای متر نیست. یکی فوتبال می دید. یکی سر توی گوشی اش فرو برده بود. یکی دیگر پستان در دهان نوزادش گذاشته بود. یکی چای می ریخت  یکی به خلسه ی خود در اتاقش که طبقه ی بالا بود پناه برده بود و پدرم در حیاط سیگار می کشید. جمع شدند به سختی. در حالی که شمع هایم وا رفته بودند و عدد چهار دیگر چهار نبود. شمع را فوت کردم. یک عکس یادگاری انداختیم و در فاصله ی عکسی که من و همسر و وروره هایم می انداخیتمْ همه به فاصله ی شاید یک دقیقه دوباره پراکنده شدند و من ماندم و کیکم و سینی چایی که تقریبا خالی شده بود یعنی هر کسی لیوان چای خود را برداشته و به پناهگاه امن خود خزیده بود. کیک را تقسیم کردیم و دست اهالی خانه که باز هر کدام به کاری مشغول بود رساندیم و من عمق تنهایی ای که بعد آن به سراغم آمد را درک کردم و حالا یک فوبیای دیگر مولود چهل سالگی من شده است. ترس از تنها شدگی وقتی کسی دیگر تو را نخواهد. وقتی کسی دیگر تو را دوست نداشته باشد. وقتی هیچ دوستی نداشته باشی. من هیچ دوستی ندارم که امسال برایم شده حتی یک پیام تبریک تولد فرستاده باشد. تنهایی فوبیای غم انگیز این روزهای من شده است.

ادامه ات می دهیم

نسرین بالا رفت از آن. شجاع بود. ایستاد. قوی و محکم. روسری سف.یدش را به سیخ کرد. تحسینش کردیم و ماجرا از همان جا شروع شد. دو هفته از آن ماجرا گذشت. همه فکر کردند تمام شده. دومین مان شروع کننده ی جرئت دختران شجاع دیگر بود. به یاری مان مردانی هم به پا خاستند. کم و بیش در آرامش داشت ادامه می یافت که آن موفرفری به قول برو.مند ماجرا را به نام خودش ثبت کرد تمام کرد. سوأ استفاده کرد. که گفت او بوده که چهار.شنبه های س.فید را راه انداخته و این بالا رفتن ها همگی در چهارشنبه رخ داده که نداده بود ما هر روز شاهد این ماجراها بودیم. گفت او بوده برنامه ریز این اتفاقات. که نشان به نشان آن شال ها و روسری های سف.ید روی سیخ های دختران.

دوستش ندارم. می شناسمش جورهایی. آن موقع ها هم که توی دانشکده هر اتفاق و هر حادثه ای که کمی شجاعت در آن و زنانگی در آن بود به نام خودش ثبت می کرد. کاره ای نبود اما بلد کار بود. می دانست که چطور از آب گل آلود ماهی بگیرد. بلد بود که چطور همه چیز دفاع از حقوق زنان را به نام خودش مصادره کند. مقنعه سفت می کرد و موهاش را زیر مقنعه قایم می کرد و می رفت مجلس. می رفت صدا و سیما. دنبال روابط بود. همین کشاندش بالا. که بعدش دختر شالی زد از ایران بیرون. گاهی فکر می کنم این شجاعت ها این سختی انجام ها چرا به نام دیگری تمام می شود وقتی حرکتی خودجوش است. وقتی کسی پشتش نبوده. وقتی خود گیرنده ها اعتراف می کنند که این جسارت این شجاعت ممکن نیست مگر کشنده ی چیزی باشی. از بازجو.ها بپرسید که چرا مدام از دستگ.یرشده ها می پرسیدند چی می کشی؟ اولش فقط یک اعتراض بود و قرار نبود چیزی بشودْ ولی حالا که شدهْ ادامه ات می دهیم.

ماجرای کارگردان صدا مردانه ی چشم ترسناک یک ماجرای چند.ش ( از کلمات خودش استفاده کردم) دیگر بود. او که خود چندین سال است با کسی که از خودش چندین سال کوچکتر است ازد.واج سف.ید داشته یا با حجاب داشتن مسئله داشته چرا؟ مگر آن پسله مسله ها چیزکی باشد. حرف و حدیث و حمایتی. همیشه پای یک جر.یان در میان است. یاد آن کل بدن تتو شده افتادم که آرزو داشت در برج میلا.د کنس.رت داشته باشد و برای این آرزو له له می زد. که زد و با سلطان خر.اسان بیعت کرد و شد آنچه که شد.

و حالا. نمی دانم آن کل.یپ پلیس مرد و آن دخت.ر خیا.بان ان.قلاب را دیده اید یا نه. اسفناک است. فاجعه است. جامعه ی کثافت مال ما به کجا می رود؟ توحش تا به کجا؟ چرا این قشر تنها را کسی در نمی یابد؟ کسی که زاده ی این تن است. همه ی ما زاده ی این تن های تنهاییم. این جنس که ستم ها بر او رفته. تاریخ گواه است. حال دلم خوش نیست. یاد آن لگد و آن افتادن دیوانه ام می کند. نمی نویسم چیزی. بس است.