جاده ی مرگ

اولین بار که از یک جاده ی کم عرض روستایی خوشگلی که دو طرفش درخت های چنار و تبریزی قد کشیده بودن رونمایی شدْ سریالی بود که توی ماه رمضون پخش می شد. ماجرای اون سریال این بود که حسن جوهرچی توسط شیطان که خودش رو به شکل دختری درآورده بود اغفال شد. بعدها از اون جاده تو سریال ها و فیلم های زیادی استفاده شد که یکیش وضعیت سفید بود. جاده ای بود که سر درخت های دو طرف جاده به هم رسیده بودن. یک جاده ی روستایی خوشگل و نوستالژیک. 

غرضم از گفتن از این جاده این بود که بگم تابستون همین امسال من اون جاده رو کشف کردم که کجاست. داشتیم می رفتیم تا برای مام شوهر گرامی مان از عطاری که توی روستایی در آبیک داروی گیاهی ضد سرطان می فروخت دارو تهیه کنیم. عطار گرامی یک دهاتی شیمی خوانده است که ادعا دارد داروی ضد سرطان کشف نموده و خدا می داند که چقدر هم شهرت به هم زده. راستش خودم هم باورم نمی شد. یکی دو بار به همسر عرض کردم چطور می شود به همچین آدمی اطمینان کرد. قبول داشت حرف هام رو اما در مقابلمون صفی از خواهران و برادران که خنجر از جلو بسته بودند قرار داشت. آخرش وقتی حس کردم حرف های من ممکن است به ضرر خودم از بابت عروس بودن و خواهان نبودن و این جور چیزها ختم شود پا پس کشیدم. حتی کار به جایی رسید که من باب آشتی ذهنیتی که از من درشان به وجود آمده بود و سابقه ی قبلی تنش هم وجود داشت خودم همسر را تا مکان آن جناب مشایعت نمودم و آن جاده را هم کشف کردم. جاده ای که به همان روستای عالیجناب کاشف داروی سرطان منتهی می شد. کلی توی راه کیف کردیم. وقتمان ساعت یک بود و از یک هفته قبل وقت گرفته بودیم. با پرس و جو مکان را یافتیم و عجیب مکانی. ماشین های رنگ به رنگ جلوی در و کناره های خیابان و کنار جاده و کنار درخت ها صف کشیده بودند صف کشیدنی. خیلی ها حتی از شب قبل چادر زده بودند و همان جا کنار دار و درخت اتراق کرده بودند.  خیلی ها از شهرهای دور ایران به آنجا آمده بودند. همه مستاصل اما امیدوار به داروی عالیجناب.  درماندگی برای علاج درمان نشدگی و آخرین راه آن ها را به آن جاده ی مرگ کشانده بود. ما را هم. همه دردمان آلاممان حرف هامان درد و دل کردن هامان یکی بود. هم درد. نمی دانم چطور می شود از این راه پول درآورد و خرج زن و بچه کرد؟ چطور می شود تجارت مرگ کرد؟ تجارت با روح و روان هایی پریشان که دستشان را به امید رهایی از این درد و بلای خانمان سوز که همه ی ایران را مبتلای خودش کرده به هر امیدبخش رهایی چنگ می اندازند. می گفتند درمان می کند. دم و تشکیلاتی به هم زده است. جلوی در تجارت خانه ی محقرش دکه های آب و تنقلات و ناهار و این ها مهیاست. این هم یک جور دیگر از تجارت. منشی دارد. و خلاصه. برای همه هم یک نوع دارو تجویز می کند. داروهایی محلول و داروهایی که باید دم نوش شوند. داروهای محلولش را باید که توی کلمن حمل کنی. بعد رسیدن هم باید داخل یخچال نگهداری کنی. کلمن هم برای فروش به وفور آن جا مهیاست.  چاره ای نداری. فلانی به فلانی گفته معجزه می کند داروهاش و آخرش ما آن جا بودیم. داروهاش را که برای دو ماه بود خریدیم و دستور استفاده اش را و خود عالیجناب را ندیدیم که به کار تحقیق بودند و از جاده ی مرگ برگشتیم و ناهار را توی کرج خوردیم و به کیف گذشت و جاده اما جاده ی مرگ بود چرا که مام شوهر به سختی اه ها را که خودش می گفت زهر هلاهل است می خورد و خب داروهاش را تمام نکرده فوت کرد.

نظرات 1 + ارسال نظر
میله بدون پرچم سه‌شنبه 25 دی 1397 ساعت 17:32

سلام
حالا حالاها جا دارد که از طرق مختلف دوشیده شویم!
این شرایط را اکثراً تجربه کرده‌ایم یا در آینده تجربه خواهیم کرد! من به واسطه بیماری مرحوم پدرم این را تجربه کرده‌ام... موردی مشابه... کاسبی عجیبی بود... ما هم که دستانمان از همه جا کوتاه بود همانند دیگرانی که وضعیتی مشابه دارند معمولاً در برابر پیشنهادی که از یک درمانگری این‌چنینی که موارد مشابه را درمان کرده است نمی‌توانیم واکنشی متفاوت داشته باشیم... امیدوارم که هیچکس در چنین وضعیتی گرفتار نشود.

روح پدرتون شاد. می فهمم. چون ما هم درگیر بودیم و به هر وسیله ای یا درمانی که جواب بدهد هرچند کوتاه هم که شده چنگ‌می انداختیم‌. بدبختانه همه توی خانواده یا فامیل یکی از این تجربه های تلخ مشابه داریم.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.