سالی پر از اتفاق

سالی پر از اتفاقات رنگ به رنگ داشته ام. خدا انتهایش را به خیر کناد. اگر بخواهم بنویسم ماه ها باید قلمفرسایی کنم. می نویسم ولی. روزی از همین روزها که کمی  از شر این سردردهای بی امان خلاص شدم یک به یک شرحشان خواهم داد. قطار به موقع رسید از هاینریش بل و نام گل سرخ از عالیجناب امبرتو اکو را توی همین پاییز خوانده ام و خب کم است دیگر ولی به همین کم بسنده کنم در این وانفسا بد نیست. یک قلپ می ناب هم ممکن است آدم را مست کندْ مگر نه؟

پاییز، کمی البته دیر

پاییز می رسد که مرا مبتلا کند

با رنگ های تازه مرا آشنا کند

پاییز می رسد که همانند سال پیش

خود را دوباره در دل قالیچه جا کند(با درد عشق تازه مرا آشنا کند)

او می رسد که پس از نه ماه انتظار

راز درخت باغچه را برملا کند(راز خلاف باغچه را برملا کند)

او قول داده است که امسال از سفر

اندوه های تازه بیارد، خدا کند(نه بابا خدا نکناد ای بابا این دیگه نوبره ها)

تصحیح میشه:

او قول داده است که امسال از سفر

عشاق تازه بیارد، خدا کند

پاییز عاشق است، (و من نیز عاشقم) و راهی نمانده است

جز اینکه روز و شب بنشیند دعا کند(جز اینکه شب به خیالت سحر کند)

شاید اثر کند و خداوند فصل ها

یک فصل را به خاطر او جابجا کند(یک بوسه ی مجازی از طرفش جابجا کند)

من کفتر جلد توام عشقم

تهران که زندگی کنی کفتر جلدش می شوی، دلت اگر هم پر بکشد برای رفتن، کوچ یا مهاجرت، یا هوای عشق بکشاندت به دیار معشوق، دیر یا زود،سمتش برمی گردی. چیزی از وجودت گرو نگه می دارد تا برگردی. مجبور شوی تا برگردی. بال هات را توی آسمانش به پهنای وجودت باز می کنی تا باد لای موهات بچرخد. تهران عجیب تو را جلد خودش می کند حتی اگر همان جا به دنیا آمده باشی حتی اگر مهاجرش نباشی. 

حدود چهل روز است که کوچیده ام جایی، شهری، که دوست می داشتم روزها و ماه ها و سال ها در آن زندگی کنم، سکنی گزینم. قبلش، یعنی چند ماه قبل از رفتنم، با خودم عهد کردم برای مدتی هم که شده، کل تابستان را مثلا، توی کلبه ای وسط جنگل زندگی کنم یا جایی که پنجره ی اتاقم یا بالکنم به روی موج های شکن شکن دریا باز شود. خسته بودم ازش، از تهران. از آب و هوای پاییز و زمستانش، از ترافیک های دائمی اش، از اتوبان همت، از کلنجار رفتن های هر روزه ی نه ماه از سال تحصیلی، از تنهایی گشتن ها توی خیابان و پارک بدون همراهی همسر، از سگ دو زدن هایش برای یک لقمه نان، از... 

رفتم. بیست و دوم خرداد که شد، امتحانات خرداد که تمام شد، کوله بار بستم و بعد عید فطر راهی جایی شدم که آرزوی ماندنش را داشتم. نه اینکه مثل هر سال بدو بدو بروم و چند روزی هالیدی کنم و بعدش برگردم و مزه ی تفریح و خوشگذرانی و عشق و بوسه هایی که حتی مزه اش هم ورای تهران است روی زبانم بماند. کو کسی که انکار کند مرد زندگی ش هم توی شمال کسی دیگر نمی شود؟ که عشقش نمی شود مثل آن روزها و ماه های اول آشنایی، داغ و آتشین و تب دار. 

حالا بعد چهل روز برگشته ام ازسفر، سفر اما از من برنمی گردد. چمدان باز نکرده می خواهم برگردم هر چند کفتر جلد تهرانم و می دانم سفرم سفری سه ماهه است به دل آرزوها. آرزوهایی که توی چهل سالگی برآورده نشوند کی برآورده شوند؟ اندوه تنهایی چهل سالگی اما هنوز با من هست. شور و شرم را با هوای شمال برمی گردانم، امیدوارم، اما همراهی سر و همسری که موهاش تو گذر این سال ها توی شقیقه اش رگه هایی سفید نقش انداخته لازم دارم. بدون او. دلتنگ او می شوم و تهران او را گرو برگشت من نگه داشته. تهران جلب. تهران شرور گرو کش...

آرزوی من، آرزوی مردم، آرزوهایی بزرگ

به مدد آقازاده ها این یک آرزوی کوچکمان هم برآورده شد. یعنی نه هر دو تا آقازاده که فقط آقازاده کوچکه. بزرگه اصلا برای خودش آقا بود. نه اینکه این فسقل بچه نباشد ها. هست ولی کلا دنیاش با آن یکی آقازاده دنیا دنیا فرق داره. بی خود نیست که می گند دهه نودی. یک دهه با هم فرق دارند. اصلا از هم جدان. مثل من و آقای همسر که یک دهه با هم فرق داریم و دنیامان جداست و تنها وجه اشتراکمان دعوا بر سر نسل سوخته بودنمانه. یعنی علما با هم بر سر اینکه کدومشون نسل سوخته اند اختلاف نظر دارند. من میگم نسل انقلاب و  جنگ دهه ی سوخته اند و جناب همسر می فرمایند نسل قبل از انقلاب نسل سوخته اند یعنی دهه ی چهلی ها نسل سوخته اند و برای خودش دلایل محکمی هم داره مثل این دلیل که جوانی شون افتاده به انقلاب فرهنگی و جنگ رفتن ها. بگذریم. آقازاده ی اول اصلا آقازاده به دنیا آمد. حمام رفتنش پای من نبود. استخر بردن و پارک بردنش پای من نبود. از همان اول عشقش شد دریبل و توپ فوتبال و همپای جناب پدرش عشق زمین چمن و زانوها و آرنج های زخمی و برنامه ی نود و جام باشگاه های اروپا و لالیگا و بهمان و بیسار. سلمانی را شیک و تر و تمیز می رفت و می آمد بدون اینکه حتی نیاز به دوش گرفتن داشته باشد اما امان از این فسقلی.

بچه که بودم آرایشگر مادرم اسمش اقدس بود. زنی تپل با سینه های برجسته که تک سینه هاش هم تراز نک دماغش بود. دامن پلیسه ی کشاد می پوشید و تی شرت گاهی هم بازوهای تپل سفیدش را می انداخت بیرون و دکلته می پوشید. پودر گچی را می مالید به صورت مادرم و با نخ روی صورتش بازی می کرد و خودش خم و راست می شد. آن وقت ها که با مادرم می رفتیم آرایشگاه، یعنی نوبت کوتاه کردن موهای من که می رسید، تنها علاقه م رسیدن آن لحظه ای بود که تیغ ریش تراشی را نصف می کرد و آرام می کشید پس گردنم تا موهای ریز پس گردنم را بتراشد. آخر همیشه موهام را پسرانه می زدم. شلوار می پوشیدم و از دامن بدم می آمد و خلاصه توی پسری از هیچ پسر هم محله ای کم نداشتم. حتی نشان به آن نشان که شمیر چوبی ای داشتم که دایی م آن را از تکه های جعبه ی آلبالیویی که مادرم برای درست کردن مربا خریده بود برایم ساخته بود. من و خواهرم دو ماهی یک بار با مادرم پیش اقدس می رفیتم و برادرم با پدرم به سلمانی اکبر کله. مغازه ی سمانی اکبر کله پشت ساختمان مجلس داخل خیابان ایرانشهر بود و خانه ی ما توی کوچه پس کوچه های سپه سالار. هنوز هم اگر آن طرف ها راهتان افتاد و سراغ اکبر کله را گرفتید بهتان مغازه ی با چهارچوب های سبز آهنی را نشان می دهند که رنگ نوشته ی سلمانی گل پسر را گذشت ایام برده است. تا برادرم با پدرم که شال و کله رفتن به سلمانی می کردند می فهمیدم. آخر مادرم وسواس مو داشت و برای پدرم وسایل اصلاح جداگانه تهیه کرده بود و برداشتن آن کیف معنی ش رفتن به سلمانی بود. حالا بماند که من چقدر بارها آن را یواشکی برداشتم و خمیر ریش را با فرچه ی نرم و سفید اصلاح صورت روی صورتم کشیدم که آن داستان مفصل دیگری است. آن ها می رفتند و من پشت سرشان. خدا می داند که چقدر راه بود با پای پیاده. می رفتم و می ایستادم پشت درخت توت تنومند آن سمت خیابان و خیره می شدم به صورت و سر پدرم و دست های فرز اکبر کله.آرزوم رفتن به داخل آرایشگاه مردانه بود و نگاه کردن به صورت های خمیر مال مردها، به کاسه ی سر شویی که کله ی مردها در آن فرو می رفت و حوله ای که اکبر کله پشت گردنشان می انداخت و خب آقازاده به آرزویمان رساند و ما بی رسیدن به آرزویمان نمردیم. بار اولش که جناب همسر بردش سلمانی شش ماهش بود و خواب بود هیچ نفهمید. بار دومش را برد و با صورتی برافروخته و عصبی و سر و  بدنی مو اندود برگشت و یک راست داخل حمام شد و خودش و جناب آقازاده را شست و بیرون آمد و اولتیماتوم داد که دیگه من نمی برمش خودت یه فکری به حالش بکن. بار سوم را عید بود و سپردم به جناب برادر تا ببرد سلمانی و چون با چهلم عمه مان مقارن بود و خودش هم سر و صورتی مویی به هم زده بود تر و تمیز شدند و برگشتند. البته این را هم ذکر نمایم که من تمام آن یک ساعت که به کلنجار با موهای آقازاده گذشت داخل ماشین شیشه ی شیر بدست منتظر نشسته بودم که در مواقع فورست ماژور اشاره بدهند بروم داخل. اما. این بار. کسی نبود و آقازاده سلمانی لازم بود. موهای جلوی صورتش روی چشم هاش می ریخت و  موهای مجعد پس سرش تاب برداشته بود. می توانستم نبرم و بگذارم موهاش بلند بشود و مثل آن بچه های مدل بشود اما وقتی دخترعموی محترمشان توی مراسم افطار خانواده ی محترم ترشان کش چهل گیس نارنجی را از کیفشان بیرون کشیدند و موهای جلوی سر آقازاده را با کش بستند به آن ور روح محترمان برخورد. فردا صبحش بعد اینکه آقازاده ی اول از امتحان پایان سال برگشتند، من و آقازاده ی اول آماده ی بیرون رفتن بودیم. فلش کارتون باس بی بی به همراه شیشه ی شیر آماده و بیسکوییت مادر برای مواقع اضطراری توی کیفم بود. کالسکه را راندم تا کنار آرایشگاه مردانه ی کنار میدان. همان که بارها از جلوش رد شده بودم و پسر آرایشگر خوشتیپ با انگشتان تر و فرز را دید زده بودم. نفسم را داخل سینه ام فرو دادم و با یک بسم اله شبیه همان ها که مادرم  موقع بیرون رفتنمان از خانه می گفت و سر را دور می چرخاند و روی صورتم با وردهایی زیر لبی فوت می کرد، انجام دادم و جیلینگ جیلینگ در آرایشگاه را با هل دادن چرخ های کالسکه به داخل به صدا درآوردم. منتظر مشتری ماندم که صورتش را خط صورتش را  پسر مثل فیلم های وسترنی با یک تیغ شبیه کارد میوه خوری تیغ می انداخت. بعد آقازاده را به پسر و آسیستانش سپردم. برای آسیستان پیشبند بستند و روی زانوهاش نشاندند. افاقه نکرد. نق و نوق آقازاده بلند شده بود. من نشستم روی صندلی. پیشبند به من بسته شد. برای آقازاده کارتون باس بی بی گذاشتند. نه. افاقه نکرد. پویا روشن کردند. افاقه نکرد. دو سه تایی مشتری آمده بودند و نشسته بودند داخل مغازه. چاره ای نبود. سرش را  من و آسیستان محکم گرفتیم و کار شروع شد. دست من به دست های آرایشگر و آسیستان خورد بماند. نفسش بیخ گوشم راه رفت بماند و کل بدن و صورت آقازاده پر از خرده های مو شد و از زور گریه به سرفه افتاد و کفش ها و سر آستین های مانتوم موی خیس چسبید و مشتری ها از روی نیم کت های چرمی بلند شدند و رفتند بیرون ایستادند به حرف و سیگار کشیدن، بماند. تمیز و مرتب اما مو اندود و جیغ و گریه کنان سوار کالسکه اش کردم و دوان دوان به خانه برگشتم و یک راست به حمامش بردم و به آرزوی سلمانی مردانه رفتن و نشستن و پیشبند بستن رسیدم. الهی که همه به آرزوهاشون برسند. 

طوسی لجنی شد

پدر بزرگ... آنجا را نگاه کنید. گرگ ها. گرگ ها حمله کرده اند!! پسرم... آن ها گرگ نیستند. سگ های گله هستند...

از : من گوساله ام بزرگمهر  حسین پور.

عکس هم از ایشون توی اینستاشون.