زلزله که آمد، نواربهداشتی ات را بردار

اولین بار خانم بازیگری که شکل گوگوش است یک دو روز بعد از زلزله ی کرمانشاه درباره ی لزوم فوری بودن این وسیله در بین کمک های مردمی توی صفحه ی اینستاگرامش حرف زد. گفت که شدیدا در آن منطقه به پدبهداشتی بانوان یا همان نواربهداشتی نیاز است. چرا لقمه را بپیچانم، مگر چیز زشت و وای خدا مرگم بده عیبه میگم که باید با کلی اهم و امم و مکث و سرخ شدن های گونه و این جور خزعبلات اسمش را آورد. مثل مادرهامان که می گفتند مباد بگذاری پدرت یا برادرهایت بفهمند. جوری بنشین و پاشو و صدات درنیاد. اگر هم دردی که حتم داشتیم می خزیدیم زیر پتو، کنجی یا قایم می شدیم توی پستو و توی خودمان مچاله می شدیم تا آن ساعت های اولیه ی درد بگذرد.

 الغرض خانم بازیگر این حرف را زد و بیشتر مردم بهش توپیدند و مسخره اش کردند و لابلای این مردم جماعت ضد زن، زن هایی ضد زن بس بیشمار بودند. تابوی پریود نمی دانم کی قرار است بشکند. مردها که نه خود زنان به این نشکستن دامن می زنند. هم جنس خودمان، در همین تهران پست مدرن، نه در آن یالغوزآباد قشلاق ییلاق فلان دره ای، از ترشی ای حرف می زند که بار گذاشته و حواسش نبوده پریود است و ترشی خراب شده. از سمنوپزانی حرف می زند که قبلش به همه ی زن هایی که قرار است بروند سمنو هم بزنند یادآور می شوند که اگر پریود نیستی بیا. ورود ممنوع. چرا جای دوری بروم. مگر بعد برگشتن از دفن پدرشوهرم نبود که ختم را انداخته بودند مسجد و من پریود بودم و پریودها صف بسته بودند جلوی در مسجد و اجازه ی ورود نداشتند. براشان صندلی آوردند جلوی پله ها که بنشینند و مردان نظاره شان کنند و بدانند توی این جمع کی پریود است.

ولش کنیم. زلزله که آمد، که ما دویدیم بیرون، بچه بغل بودیم و سر لخت. با لباس خوابی که خدا را شکر بلوز و شلواری پاییزی بود نه مثل آن تابستانی ها که خودتان می دانید چه شکلی اند. خواستیم برگردیم خبر آوردند شب را گفته اند بیرون سر کنید. برگشتیم داخل. اولین چیزی که برداشتم بعد برداشتن کوله پشتی مجهز به لوازم ضروری برای زلزله که سال هاست پشت تخت نگهش می دارم، شیشه شیر و آب جوش و شیر خشک و پوشک بود. بعدش پتو، بعدش دو سه تا کوسن از کوسن های روی کاناپه و آب. پد، آهان نه، نواربهداشتی برنداشتم. کنار پوشک ها بود ولی نیاز نداشتم خب. چند روزی به زمانم مانده بود. کی به فکرش می رس نوار برارد؟ رفتیم بیرون. شب را نزدیکی های خانه جایی که ساختمانی بلند نبود سر کردیم. تمام شب را بیدار بودم. به فاجعه ای که داشت رخ می داد و در یک قدمی مان بود فکر کردم و فکرها و تخیل هایی مخرب از ذهنم گذشت. نصفه های شب، مثل زمانی که جنس مو پشمکی ها انزال شبانه ی ناخودآگاه با دیدن حوری ای بی چهره بهشان دست میدهد، گرمی لزجی روی فاق شلوارم راه رفت. وای خدای من. چکار بایست می کردم؟ تا صبح اگر کاری نمی کردم، اندیشه ای، کاور صندلی ماشین فاتحه اش خوانده بود. دستمال ماشین نبود. هیچ هیچ. چه کنم چه کنم. پوشک بچه را برداشتم، با کارد داخل کوله پشتی پاره اش کردم. الیاف داخل آن را برداشتم و همین.

نظرات 2 + ارسال نظر
زهره سه‌شنبه 12 دی 1396 ساعت 11:58 http://zohrehmahmoudi.blogfa.com/

از این شرایط اضطراری هیچ خوشم نمیاد.
اما پیش میاد. چه میشه کرد.
انگار زندگی یعنی وضعیت ها ناآرام

منم خوشم نمیاد و البته کی خوشش میاد؟ راستش استرس و نگرانی تا حدی لازمه اما وقتی وضعیت در حد اضطرار میشه ادم کم می مونه قلبش بیاد تو دهنش و این یعنی واقعا زندگی یعنی وضعیت ناآرام و ماها رو انگار نافمون رو با نگرانی و ناآرامی بریده اند.

میله بدون پرچم یکشنبه 10 دی 1396 ساعت 18:37

سلام
ای بابا... اون قضیه ختم و مسجد خیلی مضحک است!
حس جاری در این نوشته را درک می‌کنم.

سلام. بعدها که به این قضیه فکر کردم، با خودم گفتم خب کسی مگر از زیر شلوار ما خبر داشت؟ می رفتیم و می نشستیم صدر مجلس. ها؟ نمیشد؟
مرسی که درک می کنید. به قول یک نفر مرسی که هستی.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.