تو نگو عمه بود دیگر

روز اولْ روزی که پا گذاشتم داخل حیاط خانه اتْ نه قبل ترشْ لحطه ای که ماشینی که با آن تو راْ پیچیده در مشمایی سخت تیرهْ می اوردیم خانه اتْ شهرتْ و من از آچاچی که به ماشینی که تو را می برد گفتیم عجله اش را کم کندْ که تو را که آن همه ْ همه ی عمر کوتاهت  عجول بودیْ سوار بر چرخ هایی تندپاْ لغزانْ نبردت و بایستد تا ما به او برسیمْ از همان لحطه که پشت سرت بودیمْ جانم در می رفت از تنم. پشت سر بابا نشسته بودم که اشک هایش به روی ریش های پر و سفیدش روان بود و شانه هایش می لرزید از غمت.  نه. نه. برو عقب تر. از همان لحطه ی شومی که زنگ زدم تا حالت را بپرسم و رفتنت آب داغی بود که ناگهان روی سرم ریخته شودْ جانم از برای تو در می رفت و قلبم در سینه ام نای ماندن نداشت. ناباوری ام اما ریشه ای قوی تر در درونم داشت. ریشه می دواند سریع. که تو می آیی. که تو هستی و این ها جز توهمات کودکانه ی من نیست. جلوی سردخانه تو را کشیدند داخل و پاهایم توان پیاده شدن از ماشین را نداشت. انگشتانم یارای باز کردن در را نداشت. توان بغل کردن های دیگران را نداشت. منْ من نبودم و کسی دیگر در من بود. کسی که خواب می دید و توی خواب راه می رفت. جلوی در خانه اتْ آگهی ترحیم تو روی در خانهْ ابتدای کوچه و توی بغل برادرم زار زدن ها فایده ای نداشت. توْ فامیلی توْ چون فامیلی خودمْ روی کاغذ نبودنت نقش بسته بود. تو نبودی تا داخل حیاط خانه ات که دیگر از آن گل های پیچ در پیچ و درختان و میز و صندلی وسط باغچه ات خبری نبودْ روی پله های خانه  با لبخند و رویی خوش بیایی استقبالم. 

روز اولْ همه ی نگاه ها به روی تو می چرخدْ روی تمام کسانی که داخل خانه منتطرند تا برسید. همه ی نگاه ها به چشمان توست به نوع عزاداری اتْ به جیغ هاْ ناله هاْ اشک هاْ هق هق هاْ از حال رفتن های احتمالی و لیوان های قندآب. روز بعدش در خاکسپاریْ وقتی مردها  کار خاکسپاری را تمام می کنند و زنان را فرا می خوانند کنار گور. همه می ایستند به تماشاْ تماشای عزادار هم مراسمی است برای خودش. غم تماشا دارد سخت. نمی دانستم. روزهای بعد توی مسجد باز به پذیراییْ به چه پوشیده ایْ به گریه ها و بغل کردن های کسانی که بار اولند می آیند ختم می گذرد و وقتی تو آن طور نباشی که آن ها می خواهند شروع می شود تازه ماجراها. شانه های براردرمْ تنها برادرمْ وقتی بعد خاکسپاری در آغوشش گرفتم تا اشک هایش را پاک کنمْ می لرزیدْ سخت می لرزید. توان در خاک دیدن تو را نداشت. تو عمه ی ما نبودی و خواهری بودی بزرگ تر برایمان. تو آن طور که مردم توی پچ پچه هاشانْ و گاه و بی گاه بر زبان هاشان به خودمان گفتند عمه نبودی که بگویند دیدینشانْ برایش خیلی گریه نکردندْ از حال نرفتندْ عمه بود دیگر. برادرم داشت از حال می رفت و ما بابا را به او سپرده بودیم. بابایم داشت از دست می رفت و منْ فقط من بودم که باید از این تن به آن تن می دویدم. چه کسی می توانست آن ها را دریابد اگر من نبودم. چه کسی می توانست خواهرم را وقتی روی خاک کنار گورت دراز کشیده بود و از حال می رفت دریابد و او را به کناری بکشد با یک لیوان ابی که دستش می دهد. چه کسی می توانست شانه های برادرم را در آغوش بکشد و او را تسکین بدهد تا بتواند یارای بابا باشد. تمام تنش می لرزید از دیدن صحنه ی تلقینتْ که می گفت کفنت خیس اشک های بابا بود وقتی تلقینت می داد. تو رفته بودی و من در شوک رفتنتْ شاید در جلد نوعی تکیه گاه بودن برای اطرافیانم بودمْ برای دخترتْ تنها دخترتْ که دست هایش را آن انگشت های سرد و یخ زده از غم  تو را توی انگشت هایم گره کردم و آن سربالایی لعنتی گورستان را بالا بردمْ دختر قوی ات را. پسران قوی ات را که تو اگر خاری در انگشتانشان می رفتْ جانت برایشان در می رفت و دیگر نبودی تا لباس سیاهت بر تن آن ها ببینی که در آن دو ماه مریضی ناباورانه ات آب رفته بودند و پیراهن بر تنشان زار می زد.

همه گفتندْ خیلی ها گفتندْ عمه است دیگر. یعنی عمه دیگر عزاداری نمی خواهد که. لیاقت اشک ریختن ندارد که. حیف که نمی دانند همه ی لحظاتم به عزاداری برای تو می گذرد. نمی دانند که آن کس که یک بار جیغ و فغان و ناله می کندْ که صدایش تا طبقه ی بالای خانه ات که مردان در آن هستندْ می رسدْ فقط به یک بار عزاداری ختم می شود و تمام می شودْ نمی دانند که آنکه گریه می کندْ سبک می شود و آن که اشک هایش آرام و گاه و بی گاه با یادآوردن خاطره ای از توْ شنیدن صدایی از تو توی گوششْ توی ذهنشْ روان می شود  و دوباره زنده می شوی و سرحالْ هر لحطه اش برای عزاداری به تو سپری می شود. آرام نمی شود. ساکت نمی شود مگر گاهی. زمان هایی که دور و برش پر است از انسان هایی که به تماشا نشسته اند گریه نمی کند. او خلوت را دوست دارد. سکوت هایش راْ تنهایی هایش راْ پر می کشد برای لحطات تنهایی اش تا برای تو بگریدْ اشک ها جاری کندْ و آرزوی خواب دیدنت را کند. من اندکی سایه هستم. دلم اندکی سایه می خواهد تا زانوهام را بغل کنم و برای تنهایی هایم گریه کنم. اشک بریزم. گیر نمی آورم. کسی نیست تا من را بغل کند و من را تسکین دهد. کسی اشک های من را ندیده. همه گفته اند عمه است دیگر. دلتنگی ام چه فایده. 

نظرات 1 + ارسال نظر
میله بدون پرچم دوشنبه 7 اسفند 1396 ساعت 18:14

سلام دوست عزیز
تسلیت عرض می‌کنم. پس این‌چنین با مرگ عجین بوده اید... روحشان شاد.
عمه‌ها حقیقتاً مظلوم هستند... حتی اگر عمه کتی هم باشند باز مظلوم هستند.

سلام و ممنونم از شما.زنده باشید.
شش ماهه که با مرگ عجین هستیم. این سومین فوت در شش ماه اخیر بود.
زن داداش ها یک روزی خودشان هم عمه می شونداین مسئله سلسه وار ادامه پیدا می کنه. مامان من با عمه م عین دو دوست بودندو این در مورد عمه بودن خودش هم صدق می کنه. یعنی برادرزاده هاش و زن داداشش دوستش دارند. شایدم مامان من یک استثناست. نمی دونم ولی هرچی هست اینه که عمه م خیلی حیف شد. خیلی زود حیف شد.
تو مراسم خاک سپاری و مسجد اصلا نتونستم گریه کنم و این شاخک های خیلی ها رو تکون داده بود که من لابد دوستش نداشته ام. راستش یاد حرف های شما که تو یکی از کامنت ها تون گفته بودید خنده تون می گیره این جور مواقع می افتادم و ناخودآگاه به قیافه و نگاه های مردم نگاه می کردم . از من به شما توصیه که نکنید این کار رو .نحوه ی عزاداری و تخلیه شدن عزادار خنده گرفتن نداره به مولا

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.