موش بخوردت، ترسو!

 دست بردار نیستم. دو هفته است گیر داده ام به مردن که نه، زنده ماندن در شرایطی اسفناک تر از مرگ. دست بردار نیستم. دو هفته است که هول این زلزله ی احتمالی تهران مثل خوره افتاده به جانم. خواب و خوراک را از من گرفته. دو کیلو وزن کم کرده ام. غذا از گلویم پایین نمی رود. تمام دست و بدنم سِر و کرختند. همسر می گویند این طور پیش برود مریض می شوم. مریضی ترس بی خودی. می گوید ترس تو، باعث ترس یا موج های ترس در خانه و زندگی مان شده است. می گوید آخرش مردن است دیگر. همه مان روزی می میریم، خواهیم مرد. من اما از مرگ نمی ترسم. نمی توانم زبان بازکنم و بگویم دارم به این فکر می کنم که اگر من نبودم و یکی یا هر دوی بچه هایم زنده ماندند در آن ساعات اولیه چه بر سرشان خواهد آمد. نمی توانم از آن تصویرهایی که توی ذهنم از بعد از زلزله ساخته می شوند برایش حرف بزنم. می ترسم. بله. من موجود ترسوی بزدلی بیش نیستم اما آخر یکی به من بگوید کدام شیر پاک خورده ای هست که نترسد؟ یکی بیاید و بگوید که من نمی ترسم. دوستی همکاری می شناسم که ساکن ملاردند و الان نزدیک به دو هفته است که شب ها در پارک می خوابند تا صبح. این تصویر، این عکس بالا آتش زده است به جان و تنم. ریشه های روحم را می جود، مثل موش هایی که قرار است اجساد انسان های زیر آوار یا حتی زنده هایشان را که نمی توانند از زیر آوار بیرون بیایند، بجوند یا گاهی به این فکر می کنم که روزها و ماه هایی آخر الزمانی پیش بیایند و باقی ماندگان، زندگان، پس از زلزله آن ها را بخورند. مجبور شوند بخورند.کسی بود که می گفت آن شب ماشین نداشته اند و شب را توی سرما پیاده سر کرده اند. دو روزی می شود که همسر با ماشینش به ماموریت رفته. شب ها تا دیر وقت بیدارم. دو، سه نیمه شب. دیشب به این فکر می کردم که اگر زلزله آمد، چطور با دو فرزندم بیرون بزنم با پای پیاده. کجا بروم؟ بروم ورزشگاه یا آن لیست و آدرسی که شهرداری منتشر کرده، مناطق امن اضطراری. به تنهایی های پس از آن که فکر می کردم یادم می آمد آن روز که زلزله آمد و ما تا صبح بیرون بودیم به زن هایی که تنها بودند. تنها توی پارک و یا خیابان گز می کردند، به دختری که دیدیم کوله پشتی بر پشت، تنها، و با پای پیاده خمیده توی فکر می کرد و راه می رفت. تلگرام و اینستاگرام هم نیست تا با آن خودم را سرگرم کنم. کتاب هم که دیوانه ام می کند. این روزها رمان کاج ز.دگی ضحی کا.ظمی را می خوانم. کتابی که آخرالزمانی است. یک جورهایی شاید بشود گفت ژانر فانتزی. تصور شهری که بیشتر مردمان آن مرده باشند مثل این کتاب دیوانه کننده است. تنهایی درد بی درمان است. نمی دانم شاید تلاش من برای فرار از تنهایی است، ترس از تنهایی که این طور مریضم کرده. چشم هام را که می بستم، دیشب، تصویر دختربچه ای را می دیدم که بدون کفش و بالاپوش، توی ظلمات شهری بی برق، وهم سکوتی مرگبار که همه جا را فرا گرفته روی سنگ ها و آجرهای ریخته ی روی زمین راه می رود، خون از پیشانی اش سر می خورد،سکندری می خورد، می لرزد و اشک پهنای صورتش را خیس کرده. تصویر طفلی را می دیدم که زیر آوار مانده تقلا می کند تا گریه کند اما خاک دهانش را پر می  کند و نفسش بند می آید. تصویر مردی را می دیدم که در شهری دور، خبر زلزله را شنیده و مثل مرغی بال و پر کنده شده، و نمی داند چه کند. این تصویر دیوانه ام می کند، همین عکس. تنهایی دو خواهر... می گویند آمار خودکشی های پس از زلزله ی کرمانشاه بالا رفته. آمار سرمازدگی ها هم. تهران هم تبدار است. من هم تب دارم. تب بالای چهل درجه. 

نظرات 1 + ارسال نظر
میله بدون پرچم پنج‌شنبه 21 دی 1396 ساعت 13:40

سلام
دیگه تا الان باید بهبود پیدا کرده باشد... نه!؟

سلام
نه بهبود پیدا نکرده. شاید کمی بهتر شده. ان هم روزها. شب ها دیوانه می شوم. بزرگه هم اتاقش نمی خوابد. از وقتی تختش تکان تکان خورده. نزدیک یک ماه است.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.