غمگین نباش دلبندم

 خوشگله ی چشم بادامی، آن ته ریش تو را من قربان. غمگین نباش دلبندم همه ی مردان این سرزمینم_ شاید البته به قول یکی که گفت هیچ وقت نباید گفت همه_ اکثر مردان وطنم با تو هم ذات پندارند. درد تو را می فهمند و با تک تک سلول های تنشان _عمیقاً_ غمگینی تو را درک کرده اند و حتی حق داده اند تا خشمگین باشی. اما من. خشمگینی ام را پشت پرده ی زلال اشکی که توی حدقه ی چشمم حلقه زد پنهان کردم آن گاه که با حجاب هم داخل جمع های مردانه تان، استادیوم هاتان راهم ندادند. من، خشمگینی ام را پشت پرده ی عفاف و زنانگی ام پنهان کردم وقتی مردان که نه زنانی چون خودم سد راهم شدند و دو تار موی بیرون زده از روسری ام را گوشزد کردند، سوار ونم کردند و آبرویم را بردند و کسی نبود تا اعاده ی حیثیت   کند. من غمگینی ام را در خفا نالیدم وقتی دخترکم به موعد و سن قراردادی مردان کله سیاه و سفید نزدیک می شد و مجبور به کشیدن پتویی روی سرش بود. غمگین نباش دلبندم که همگان بر این معتقدند که بر تو توهین ها گذشته است. تو مردانگی ات را، آن ریش و پشم جنسیت قایم زیر لباست را مقدس می شمری. تو آزادی همه جا و این جا وطن من است و تو مجبور به اطاعتی. مجبور به سرخمیده نگاه داشتن. ما خود نفهمیدیم بر خودمان چه گذشت. ما سوار بر موج روزهایی انقلابی با سری شوریده و شیدای طبل ها و نقاره های جنگ، دعوت به جنگیدن، دفاع در پشت صحنه، چادرهامان را مادرانه، زنانه، برسر کشیدیم و از این خرسند گشتیم تا توی مغزمان فرو کنند حجاب محدودیت نیست، مصونیت است. مایه ی مباهاتمان شد که روسری های بلند بر سر کنیم و بگوییم خوش حالم که چادری ام اما دریغ نداریم اگر چادرهامان را در بلاد کفر باد ببرد. وای که بر ما چه گذشت. هیچ نفهمیدیم. اما تو می فهمی. مردان ما، پدران و همسران و برادران ما می فهمند. درکت می کنند. تو درک می کنی ما را و آن ها تو را. خوشگله ی ته ریش دار تایلندی من، حوله ی کوچکت را از سر برندار. این جا وطن من است. فدای آن چشم های غمگینت. من در ورزشگاه هایی هم که خودم، جنسی همانند خودم نیز هست، پتو بر سر دارم.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.